روز ها گذشتند و بعد ازون شب دیگه موفق نشدم برگردم به دنیای نفرین تهیونگ و هر روز سعی میکردم بفهمم گذشته تهیونگ بعد ازون پرورشگاه چطور گذشته اما هربار تهیونگ متوجه میشد و مجبور میشدم نقش بازی کنم تا متوجه افکارم نشه .
تا اینکه از طرف شخص ناشناس نامه ای به دستم رسید ...
" برای اطلاعاتی که میخوای امروز ساعت 5 عصر بیا به این ادرسی که پشت صفحه نوشته شده !
باید حتما خودت تنها بیای و حق نداری به کسی در این مورد چیزی بگی وگرنه تمام اطلاعات رو ازبین میبرم ."
دستام لرزیدن و حس بدی وجودمو فرا گرفت به ادرس نگاه کردم و از روش با گوشی عکس گرفتم
همون لحظه کسی وارد اتاق گریم شد ، سریع کاغذو مچاله کردم تو جیبم .
منیجر سجین وارد اتاق شده بود بعد ازینکه چک کرد بیدارمو آماده عکسبرداری چند کلام حرف زدیم و رفت تا به تهیونگ اطلاع بده و صحنه رو اماده کنه ...
بعد از رفتنش کاغذو از جیبم در اوردمو انداختمش تو سطل آشغال و از اتاق بیرون اومدم تا برم برای عکاسی.
ساعت 4 شده بود که با بقیه خداحافظی کردمو به تهیونگ گفتم میرم جی هوپ رو ببینم تا چیزی که پیشش جا گذاشته بودمو پس بگیرم و اونم بعد از چندتا حرف "باشه پس مراقب خودت باش " ازم دور شد. با غم به رفتنش نگاه کردم ، انتظار نداشتم بی تفاوت باشه نسبت این حرفام ...
ساعت 5 عصر {پارک جنگلی بامبو اینچئون (خیالی)}
هیچ کس تو این پارک جنگلی نبود و بخاطر تعداد زیاد درخت های بامبو سایه مخوفی تو فضا ایجاد شده که صدای سنگ ریزه ها زیر پام حس برگشتن به همون دوران انتقام مین یونگی رو بهم میده
بعد از چند متر کسی رو جلو تر با هودی سورمه ای رنگ که روی نیمکت رنگ رو رفته نشسته بود دیدم ، سرش پایین بود و کلاهش نمیذاشت چهرش رو ببینم برای همین نزدیکش شدمو و توی یک قدمیش وایستادم .
با صدای کلفت و بمش گفت :
پارک جیمین ؟
+خودمم ! تو همونی که نامه فرستاد ؟
از جاش بلند شد و رو به رو بهم وایستاد
حالا صورتشو میتونستم ببینم اما ماسک سیاه روی صورتش نمیذاشت و فقط تونستم چشماشو ببینم که زیرشون گود رفته بود و حس خشم و انتقام از سیاهی نگاهش میبارید !
پاکتی از تو جیب هودیش در اورد و رو بهم گرفت
_برای بیشتر فهمیدن تلاش نکن .
بعد هم به سرعت نور از حلوی چشمام محو شد و پاکت روی زمین افتاد
شوکه شده بودم و با تعجب به این اتفاق نگاه کردم که با حضور شخصی رهگذر به خودم اومدم سریع پاکت رو از رو زمین برداشتمو از پارک خارج شدم و دستشویی عمومی ای همون نزدیکی پیدا کردم و تو یکی از اتاقک ها رفتم .
YOU ARE READING
show me
Fanfictionتو روز هایی که تنهایی به من فکر کن. نگاهمو به تصویر بکش صدامو به یادت بیار حرفامو فراموش نکن من همیشه دوستت داشتم و دارم خواهم داشت حتی اگر ازم متنفر باشیو دوستم نداشته باشی! :) تهیونگ تو بهترین آدم... نه تو فرشته نجات من شدی روزهای سیاه و سفید زندگ...