episode 12

77 18 0
                                    

سلام عشقای من 😂😁(چقدر ازین لوس بازیا بدم میاد😅)
خوبین ؟مراقب خودتون هستین؟ داستان من تونسته حالتونو یکم خوب کنه؟
ببخشید که انقدر دیر به دیر آپ میکنم داستانو میخوام هرقسمت زیاد باشه و خوب نیاز دارم تا حسشو داشته باشم و خوب بنویسم نمیخوام چرت و پرت بنویسم 😅
امیدوارم خوب باشین و خوشحال😍💜
بریم ادامه داستان زیاد حرفم نمیاد ☺️😁💜

_________________________________
_چقدر جالبه که اینجا میبینمت جیمین شی!!
به جیهون نگا کردمو با چشمام بهش علامت داد جلوتر از من بره
از ترس خون تو بدنم منجمد شد
بخاطر اتفاقات گذشته هیچوقت نمیتونم راحت زندگیمو بکنم لعنت به این دنیای موازی!
برگشتم سمتش... بزرگتر از قبل شده بود معلومه حسابی پیشرفت کرده
لبخند زورکی زدم و گفتم:اوه جونگکوک شی.
کوکی پوزخندی زد و زیر لب تکرار کرد:جونگ کوک!؟
خودمو به نشنیدن زدم و گفتم:چی تو رو اینجا کشونده؟
خندید و نگاه شفافشو به چشمام دوخت :فکر کنم این سوالو من باید ازت بپرسم... هیونگ!
لبخندم رو لبام ماسید و دوباره یاده قدیم افتادم
نگاه به اطراف کردم و نفس عمیقی کشیدم باید هرچه زودتر برم پیش تهیونگ و نجاتش بدم میترسم جیهون نتونه از پس آدمای اونجا بر بیاد.
جونگکوک قبل ازینکه متوجه بشم چند قدمیم نزدیک شد و شروع کرد حرف زدن:باورت نمیشه.. من تازه عشق واقعیمو پیدا کردم اون همینجاست دوست داری ببینیش؟
جوری نگاهش کردم که میگفت الان؟ شوخیت گرفته تو این وضعیت؟
دست سردشو روی شونم گذاشت و سرمای زیادی وارد رگ هام شد سریع گفتم:آ... آره ببینیمش.
چند دقیقه ای میشد که پشت سرش وسط جنگل راه میرفتم و چند بار پشت سرمون و اون جایی که تهیونگ و هوسوک بیچاره گیر افتاده بودن رو نگاه میکردم اما نمیتونستم چیزی بگم و برگردم، باید باهاش راه میومدم و خوب برخورد میکردم اون خیلی قوی تر از منه قدرتش میتونه یک نفرو تبدیل به سنگ کنه، زود عصبانی میشه اگر باهاش خوب نباشم نمیتونم جلوش دووم بیارم و آره فاک من در مقابل این پسر ضعیفم  حتی اگر بتونم در مقابل یونگی دووم بیارم و با چشمام هیپنوتیزمش کنم در مقابل کوکی نه!
رسیدیم به کوه عجیبی که زیر درختان سر به فلک کشیده و گیاهان دیگه مخفی شده بود و یه غار زیر کلی پیچک مخفی شده بود.
حس دلشوره گرفتتم ولی مجبور شدم وارد بشم
با دیدن یونگی سرمای از قلبم کل وجودمو گرفت و زمین و زمان برام متوقف شد و افکار نامیدم دوباره ذهنمو پر کردن "دوباره... دوباره نه... اینبار کدوممون قراره شکنجه بشه؟ یونگی چرا باهام اینکارو میکنی... من نمیخواستم پدر مادرتو از دست بدی نمیخواستم همه عزیزانمون بمیرن" اشکی از گوشه چشمم چکید
ولی یونگی با نگاه سرد و پر نفرتش پوزخند زد بهم از جاش بلند شد سمت کوکی اومد، اون پسر.. کوکی... بغلش کرد و همو بوسیدن.
صدای شکستن قلبمو شنیدم و دومین قطره اشک از چشمم پایین اومد
یونگی بعد از جدا شدنش از کوکی دوباره بهم خندید
_چیه؟ چرا گریه میکنی خوک کوچولوی عاشق... و قاتل
خنده بلندی سر داد و بعد از چند لحظه دوباره جدی شد و نزدیکم شد چونمو تو دستش گرفت
_پشت این صورت زیبا و رفتار مسخرت یه قاتل پست پنهان کردی و فکر میکنی هنوزم پاکی مثل قبل اما
کمی عقب رفت و رنگ چشماش به  آبی تغییر کردن:اما تو یه شیطانی در ظاهر فرشته جیمین شی!
جونگکوک دست به سینه کنار یونگی ایستاده بود
به حرف اومد و گفت:واقعا تمام اون مدت کنار تو همکلاسیت بودمو از حست خبر داشتم اما هیچوقت فکرشم نمیکردم اون آدم بی آزار قاتل خانواده یونگی و حتی خودش باشه!!
هه تو خیلی زرنگی جیمین شی!
پوزخندی زد و چاقو کوچیکی از کمربندش دراورد
با دیدن چاقو یک قدم عقب رفتم
این حس عذاب وجدان این حس بد تمام این نفرتی که تو این فضای بسته بهم میدن داره از پا در میارتم باید فرار کنم
به پشت سرم و ورودی غار نگاه کردم که لایه محافظ بنفش رنگی به سرعت ورودیو بست و همون لحظه صدای یونگی به گوشم رسید:چیه میخوای فرار کنی؟ نمیتونی!
برگشتم سمتش :یونگی... خودتم میدونی تمام اون اتفاقات دست من نبود "التماس رو تو چشمام ریختم" اون روز اون سیاه چاله این دنیا همشون بخاطر یه بازی مسخره بود من نمیخواستم کسیو بکشم "به یاد مادر و پدرم افتادمو اشک هایی پشت سر هم از چشمام جاری شدن" مگه میشه.. مگه میشه آدم پدر مادرشو با قصد بکشه؟ من هیچوقت دیگه سمت اون سیاه چاله نرفتم بعد از اون روزای نحس دیگه هیچوقت سمتش نرفتم و نمیخواستم کس دیگه ای بخاطرم بمیره... "هق زدم و روی زمین زانو زدم"من هر روز مجازات شدم هر روز درد کشیدم هر روز خودم رو مجازات کردم "روی دستام به زمین تکیه کردم و بخاطر اشک چشمام تار و بخاطر بغض صدام گرفته تر شد" هیچوقت ازون روز به بعد زندگی نکردم... منو ببخش خواهش میکنم... خواهش میکنم.
دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم و صدای هق هقم کل فضا رو پر کرده بود
اما دیگه کار از کار گذشته بود چون یونگی خندید و با صدای دورگه شده ای از عصبانیت داد زد:کافیه!!!!
با صداش به عقب پرت شدمو نگاهش کردم
چیزی مثله شعله های آتش ولی به رنگ آبی از تمام بدنش بیرون میومد و حتی کوکی رو هم ترسونده بود که ازش فاصله گرفت
_جیمین، کارت همین امروز تمومه گذاشتم حرفاتو بزنی و این مدتو زندگی کنی ولی دیگه نمیذارم حتی روحت یه روز خوش داشته باشه
خنده شیطانی ای کرد و سمتم اومد و من با هر قدمش به عقب میخزیدم تا دیگه هیچ راهی برای عقب رفتن نموند و به دیوار غار برخورد کردم ولی یونگی نزدیک تر شد و حرارت شعله هاش به پوست صورت برخورد کرد و انقدر داغ بود بوی سوختنمو میفهمیدم با یه لبخند غمگین نگاهش کردم و اخرین حرفامو به زبون آوردم: اگر کشتن من تنفرتو تموم میکنه مهم نیست جونمو بگیر
یونگی با جدیت تو چشمام خیره شد
_حتما
دستشو جلو آورد و کنار صورت گذاشت میتونستم درد و سوزش سوختن صورتمو با تمام وجودم حس کنم، چشمامو بستم و حس بیرون کشیده شدن روحمو متوجه شدم اما دقیقا همون لحظه اخر با آخرین توانم صدایی شنیدم که باعث شد کمی لای پلکامو باز کنم نور های قرمز و آبی به هم دیگه برخورد کردن و یه ترکیب عجیبی به وجود اوردن اما تار بودن دیدم اجازه نمیداد منشأ نور ها رو ببینم
سایه ای سمتم خم شد نزدیک صورتم شد و قطره های آبی رو صورت سوختم چکید باعث شد بیشتر بسوزه و دیگه اخرین توانمم تموم شد...
_______________________
اینم ازین قسمت ببینم نظرتون چیه ها!!!
اگر ووتای کل این داستان به 400 نرسه دیگه ادامه نمیدم بوس بهتون 😍😘

show meWhere stories live. Discover now