Episode 10

100 16 9
                                    

قسمت 10
_اولین روزی که دیدمت... به نظرم اصلا عجیب نبودی فقط در موردت کنجکاو بودم که پشت اون رفتار مرموزت چه رازی داری اینکه هیچوقت چشماتو نمیدیدم نمیدونستم تو چه مدل آدمی هستی منو کنجکاو کرده بود...
جیمین نشست رو زمین و به دیوار تکیه داد
+میدونم
_علت اینکه اون روز نزدیکت شدم و پیدات کردم یه حس ناشناخته بود.. نمیدونم چی ولی نسبت بهت نمیتونم بی تفاوت باشم... *نفس عمیق * *نگاهشو به جیمین میده* دوست دارم مراقبت باشم مثل.. یه دوست!
لبخندی به تهیونگ زد :ممنونم
دیگه نمیتونست تحمل کنه از جاش بلندشد و با همون لبخند ساختگی گفت :عام... رامن میخوری ؟
تهیونگ از جاش بلند شد و لبخند زد :آره ممنون تا حاضر بشه من میتونم یه دوش بگیرم؟
جیمین سری تکون داد و از اتاق خارج شد رفت سمت آشپزخونه نفس عمیقی کشید و احساساتشو همراهش به عمق وجودش برد و مشغول درست کردن رامن شد.
****
با صدای کوبیده شد در حیاط هر سه (تهیونگ، جیمین، جیهون) وحشت زده از خونه رفتن بیرون جیمین بلافاصله در خونه رو باز کرد و با دیدن چهره وحشت زده جیهوپ از جلو در کنار رفت و اون داخل شد درو بست
یکدفعه روی زانو افتاد و شروع به گریه کرد تهیونگ و جیمین هردو سمتش رفتن و زانو زدن کنارش بعد از چند دقیقه جیهوپ کمی آروم شد و شروع کرد حرف زدن :یونگی... یونگی میخواست منو بکشه... الان اومده تو این دنیا
تهیونگ اخم کرد: دشمنیش با تو چیه؟
جیهوپ:چون کمکتون کردم فهمید حالا میخواد منم بکشه به زور از دستش فرار کردم یه گروه ترسناک برای خودش تشکیل داده اونا تونستن حتی منو تو حالت نامرئی هم تشخیص بدن
جیمین دستاشو مشت کرد و از جاش بلند شد:پس اینجا هم امن نیست اون اینجا رو سریع پیدا میکنه بلند شید باید بریم
تهیونگ هم به پای جیمین بلند شد : فرار راهش نیست جیمین تا کی فرار کنیم؟
جیمین با اخم نگاه تهیونگ کرد: من میگم فرار؟؟ الان وضعیتمونو میبینی؟جیهوپ ترسیده زخمی شده من چشمام به تنهایی از پس یونگی بر نمیاد و تو هم هنوز استفاده از قدرتتو بلد نیستی!
تهیونگ با حرفای جیمین راضی نشد : من قبول ندارم شاید بتونم از پس یونگی بر بیام خودت دیدی میتونم دوباره احضارشون کنم!
نگاه تیزی بهم کردن که جیهوپ از جاش بلند شد در حالی که دست زخمیشو بغل کرده بود سمت تهیونگ گفت: جیمین راست میگه تو با تردید نمیتونی از پس یونگی بربیای اون قدرتش خیلی بیشتر الان همراهانش میتونن هممون رو راحت بکشن!
جیهون که تمام این مدت غیبش زده بود با چنتا کیف لباس و خوراکی از خونه اومد بیرون و سمت پسرا رفت: خوب همه چی آمادست هیونگ
جیمین لبخندی به برادر کوچکترش زد و گفت:آفرین جیهونا بهترین کارو تو الان انجام دادی... بعد از برداشتن دوتا از کوله ها سمت پشت خونه و در مخفی منتهی به باغ رفت بقیه هم پشت سرش راه افتادن و از خونه خارج شدن و شروع به دویین کردن تا به جاده بین شهری رسیدن بعد از سوار شدن پشت یه وانت به مقصد سئول دئگو رو ترک کردن.
_هیونگ
+هوم
_به نظرت کی میتونیم از دست یونگی خلاص بشیم؟
+... نمیدونم ولی اون باید بفهمه دشمنش نیستیم اون قلبشو باید ببینه و فکر کنم تهیونگ برای همین اینجا همراه ما  شده
با صدای راننده که خبر از رسیدن میداد هر چهارنفر از وانت پایین اومدن ولی اونا تو یه اسکله ماهیگیری قدیمی حاشیه سئول بودن نه شهر اصلی
جیمین سمت راننده رفت و بعد از صحبتی کوتاه کرایه رو حساب کرد و برگشت سمت پسرا
جیهوپ به حرف اومد: بیاین فعلا بریم یجا استراحت کنیم من حال و حوصله فکر به اینکه چرا اومدیم اینجا رو ندارم
هر سه به تایید حرف جیهوپ سرتکون دادن و راهی مسافرخونه قدیمی اون نزدیکی شدن و بعد از گرفتن دوتا اتاق همشون به خواب رفتن.
***
ساعت 2 ظهر شده بود که جیهون به زور جیمین رو از خواب بیدار کرد و هردو رفتن اتاق جیهوپ و تهیونگ و در کمال تعجب هیچکدومشون نبودن و حتی وسیلهاشونم نبود! جیمین با وحشت سراسیمه سمت مدیریت مسافرخونه رفت و ازش پرسوجو کرد و فهمید اصلا خروج پسرا رو ندیده حتی توی دوربین مدار بسته هم خارج شدنی ازشون نبود!
هردو نامید از گشتن تمام اون محدوده برگشتن به اتاقشون
_هیونگ... من حس میکنم کار یونگیه
جیمین که غرق فکر بود با این حرف جیهون از افکارش بیرون اومد و با اخم نگاه جیهون کرد: میخوام از قدرت چشمام استفاده کنم
جیهون از جا پرید و با ترس و صدای بلند گفت :دیوونه شدی؟؟؟
+چاره دیگه ای نداریم تهیونگ و جیهوپ دوستای خوب منن نمیتونم بیخیالشون بشم
جیهون کنار جیمین نشست و دستشو گرفت:ولی جیمین هیونگ این عواقب بدی برای بدنت داره خودت میدونی که این قدرت برای خودت نیست
نمیخوام دوباره اون اتفاق وحشتناک بیوفته
جیمین لبخندی به صورت برادر نگرانش زد و سرشو نوازش کرد:میدونم جیهونا ولی این قدرت به هرحال به من داده شده وقتی نتونم دوستامو نجات بدم به چه دردی میخورم پس؟ برو بیرون وایسا نمیخوام مزاحم تمرکزم بشی.
جیهون از جاش بلند شد و با اخم در اتاقو پشت سرش بست منتظر شد.
جیمین چهار زانو روی زمین نشست و دستاشو روی زانوهاش گذاشت چشماشو بستو برا بار دوم سلیوا رو احضار کرد و در لحظه ای صدای مردونه ای تو گوشش پیچید :بله سرورم
چشمهاش رو باز کرد و باز هم اون جن مرد رو با موهای سفید بلند و بدنی سیاه رنگ و سم های محکمش دید
چشماش به رنگ بنفش دراومده بودن لبخندی زد و تو چشم های موکلش نگاه کرد:میتونی پیداشون کنی؟
سلیوا لبخند کمرنگی زد و تعظیم کرد:بله سروریم و در ثانیه ای ناپدید شد
بعد از چند دقیقه صدایی در ذهن جیمین پیچید که از طرف سلیوا بود:سرورم پیداشون کردم اما نیمه انسانی پست مانع پیشروی برده شما میشه
_لازم نیست کاری کنی وظیفتو خوب انجام دادی بقیش با خودم
سلیوا در ثانیه ای دوباره جلوی جیمین ظاهر شد و تعظیمی کرد و دوباره ناپدید شد
جیمین با سردرد و چشم هایی که ازشون اشک های به رنگ خون میومد از جاش به سختی بلند شد و برادرش رو صدا کرد
جیون سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن چشما و صورت خونی جیمین رنگ از رخش پرید ولی جیمین لبخندی زد یکی از کوله ها رو سمتش گرفت و زد رو شونش:پیداشون کردم حدست درست بود کار یونگی بود
و بدون مکث سریع جیهون رو پشت سر گذاشت و حرکت کرد سمت جایی که سلیوا بهش نشون داد
جیهون هم با نگرانی برای برادرش پشت سرش راه افتاد...

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
show meOnde histórias criam vida. Descubra agora