Episode 4

161 34 1
                                    

لابلیا چرا هیچ ووت و کامنتی نمیدن اخه فس شدم.. 🙄
ولی ادامه میدم چون خودم خیلی دوسش میدارم
راستی این قسمت کوتاهه فقط بخاطر روند داستان 😉💋
____________________________

جیمین
بعد از اون روز وقتی برگشت خونه با چهره پر از ترس برادر کوچکترش رو به رو شد سریع سمتش رفت و در خونه رو قفل کرد با استرس تمام چراغای خونه رو خاموش کرد و بردارشو به اغوش کشید
برادر کوچکش با گریه اروم نالید :هیونگ... اون زنگ زد خونه و تهدیدم کرد گفت هیونگ باید بره پیشش وگرنه میاد خونمونو اتیش میزنه
دوباره از ترس گریه کرد و خودشو تو بغل برادرش پنهان کرد
جیمین با غم سر برادرشو نوازش کرد و با لحن دلگرم کننده ای گفت: جیهونا اصلا نترس هیونگ پیشته اون نمیتونه اسیبی بهمون بزنه من فردا میرم پیشش و باهاش حرف میزنم
جیهون بینیشو بالا کشید و با چشمای خیس از اشک  به برادر بزرگترش نگاه کرد و جیمین با لبخند دلگرم کننده ای خیال پسر کوچکترو راحت کرد
جیهون بعد از چند ساعت بلاخره خوابش برد و جیمین اونو تو رخت خواب پهن شده روی زمین گذاشت  پتوشو روش کشید و خودشم کنارش روی زمین سفت خونه کوچک و کهنشون بخواب رفت.

جیمین و جیهون تو حیاط خونشون در حال بازی بودن و هر دم صدای خنده های جفتشون بلند میشد یکدفعه در حیاط به صدا در اومد، جیمین درو باز کرد با دیدن پسر همسایه با خوشحالی گفت:یونگیااا
اما یونگی چشمای به خون نشسته داشت و صورتی خیس از اشک و پاهای لرزون... دست جیمینو محکم گرفت و کشیدتش بیرون سمت خونشون رفت
جیمین که تازه متوجه حالت یونگی شده بود در سکوت پر از نگرانی همراه یونگی به داخل خونشون رفتن
ناگهان با دیدن صحنه رو به روش یونگی دستای جیمینو ول کرد و سمت پدرش رفت تکونش داد با ترس رو به جیمین گفت :جیمینا... بابام... بابام... م.. م... مرده؟؟
جیمین با دوزانو روی زمین افتاد و جلوی دهنشو گرفت تا صدای دادشو بگیر یونگی سمت جیمین اومد با دستای خونی شونهاشو محکم تکون میداد و داد میزد سرش :نمردههه... اون نمردههه
با نفسی که به تنگ اومده بود از خواب پرید و نفسهای عمیق و پی در پی کشید...
_______________________

میدونم کمی گیج کنندست ولی کم کم همه چیز رو براتون روشن و واضح میکنم اصلا نگران نباشید و از خوندن داستان لذت ببرید😉😘❤️

show meWhere stories live. Discover now