|Pt.3|

1.3K 251 9
                                    

-ببخشید مزاحم شدم...
انگشتاشو تو هم میپیچوند. زیادی معذب شده بود و این ما رو هم اذیت میکرد. جونگ کوک به حرف اومد.
-نه تو ببخشید. ما زیاد سرو صدا داریم.
هوسوک سری تکون داد.
-نه اتفاقا اصلا از جمع های رسمی و خشک خوشم نمیاد.
تهیونگ به هوسوک اشاره میکنه و میخنده.
-همین الان خودت خیلی رسمیو جدی نشستی اون گوشه!
بالاخره هوسوک لبخندی میزنه که بیشتر شبیه لبخند های عادیه تا پر استرس. نگاهمو از اون پسر میگیرم.
-اذیتش نکنید خودش کم کم راه میوفته.
و بعد تازه نبود کسی رو حس کردم.
-نامجون کجاست؟
جین چشماشو تو حدقه میچرخونه.
-تو اتاق خودش، طبق معمول درس میخونه.
سر تکون میدم. باید حدس میزدم. از بین ما تنها کسی که به درس های عمومیش اهمیت میده، نامجونه. جیمین از کشوی تخت، فلش فیلمی بیرون اورد و به دستگاه وصلش کرد. دستاشو به هم کوبید.
-ادامه فیلم دیروز مونده. همه بشینید.
همه روی تخت جیمین نشستیم که روبروی صفحه پروژکتور قرار داشت. جین از تخت پایین پرید.
-وایستید الان میام.
و با یا پرش بلند خودشو به آشپز خونه رسوند. چند ثانیه بعد با چند تا بسته چیپس برگشت. هر کس یه چیپس گرفتیم دستمون و با لذت تماشا گر اون فیلم ترسناک شدیم. هر از گاهی زیر چشمی به هوسوک نگاه میکردم که به فاصله از ما، گوشه ی سمت راست تخت نشسته بود. مشخص بود هنوز حباب حریمش نترکیده. بالاخره فیلم تموم شد. جیمین و تهیونگ کارت بازیشون رو شروع کردن. ازونجا که هوسوک تنها یه گوشه نشسته بود، اونم وادارش کردن بازی کنه. جونگ کوکم وارد بازی شد و چهار نفری سرشون حسابی گرم بود. از اونجا که من بیکار بودم، رفتم یه سری به جین بزنم.
-هی یونگی!
-هوم؟
-بیا کمک!
به کیک کوچیک روی اپن زل زدم. با ابرو های بالا پریده به سوکجین نگاه کردم.
-بهش خامه اضافه کن.
-هیونگ شوخیت گرفته؟
پوفی کرد و همونطور که سرش مشغول آماده کردن شراب برنج بود، به سمتم چرخید.
-بیخیال! فقط دنبال یه مناسبت بودم! مهم نیست، بذار بی دلیل خوش باشیم!
خندیدم و نگاه دیگه ای به کیک انداختم. به خامه صورتی رنگی گوشه اش نوشته بود "ماموریت جدید مبارک!" نگاه کردم. اسپری خامه رو برداشتم و هرجایی که ممکن بود رو پر از خامه کردم.
-سوپرایز!
کیکو روی میز گوشه ی اتاق گذاشتم. هر چهار بازیکن متعجب به سمت من چرخیدن. داد جین از آشپز خونه بلند شد.
-یونگی لعنت بهت! نگفتم الان که! آماده نبودم!
با خنده کمی از خامه کیک رو توی دهنم گذاشتم. جین کمی بعد با سینی شراب ها بیرون اومد و برای تنبیه پس گردنی ای نوش جانم کرد. پسرا دور میز جمع شدن. جونگ کوک با خنده به من نگاه کرد.
-چقد حلال زادست این کیکه!
مشتی به بازوش میکوبم که خندش بلند تر میشه. جیمین به جین نگاه میکنه.
-هیونگ واسه تولدمون اینجوری زحمت نکشیده بودی!
جین اخمی میکنه.
-نه اینکه کیک تولد من دونات نبود!
تهیونگ میخنده و تیکه ای از کیک میکنه.
-بحث نکنید بچه ها، بیاین خوش باشیم.
و تیکه کیکو توی دهنش میندازه.
-اوم هیونگ این عالیه! قول میدم برا تولد بعدیت یچیزی بپزم از این بهتر.
-تو بپزی؟ بعید میدونم چیز جالبی در بیاد!
کیکو با خنده های جین و کتک های تهیونگ نوش جان کردیم. بعد از اون شراب هامون رو خوردیم. اون شب حسابی خوش گذشت ولی وقتی به استرس بعدش فکر میکردم، حال خوبم یکهو ناپدید میشد. جیمین تو چهارچوب در ایستاده بود و برامون دست تکون میداد.
-خوشحال شدم دیدمت هوسوک شی، بازم اینطرفا بیا.
هوسوک با لبخند خجولی سرشو پایین میندازه. برای بچه ها دست تکون میدم. از تهیونگ و جین جدا شدم و با جونگ کوک و هوسوک که اتاقشون با اتاق من تو یه طبقه بود، هم قدم میشم.
-ممنونم بچه ها! امشب واقعا خوش گذشت.
هوسوک با لبخند و ذوق تو صداش گفت. جونگ کوک متقابلا لبخندی زد. من هم سر تکون دادم. دکمه آسانسور رو فشردم.
-اگه حس کردی اینجا تنهایی، ما همین دوروبراییم. اتاق من 302 ـه. اتاق جونگ کوکم 304 ـه. چیزی خواستی به ما سر بزن.
-اوهوم، باشه.
همینطور که وارد آسانسور میشدیم، جونگ کوک بحثو با حرفش عوض کرد.
-راستی این ماموریت اولت حساب میشه هوسوک هیونگ؛ درسته؟
هوسوک با لبخند سر تکون داد.
-درسته.
-هیجان نداری؟ من خودم یادمه به حدی ذوق داشتم که اون شبو نتونستم بخوابم!
هوسوک خندید.
-راستش هنوز معلوم نیست. باید یه بار امتحانش کنم. ولی اینطور که از حرفای شما معلوم بود، کار آسونی نیست!
دست به سینه میشم و با چشم های بسته سر تکون میدم. جونگ کوک به حالت من میخنده.
-این مین یونگی ای که اینجا میبینی، تو ماموریتا حواسش به جون ماهاست تا خودش! یونگی هیونگ از همه ی ما بیشتر سختی میکشه؛ برعکس بقیه ما که ماموریت هارو یه امتحان پایان ماه ساده در نظر میگیریم.
چشم غره ای به جونگ کوک میرم.
-آره حق با توعه، یه امتحان کاملا ساده!
جونگ کوک برای بار دوم میخنده. در آسانسور باز شد و ما وارد طبقه سوم خوابگاه شدیم.
-پس یونگی از همتون محتاط تر عمل میکنه، نه؟ هیونگ خوبیه!
به صورت غرق در لبخند هوسوک نگاه کردم. قلبم دیوانه وار بالا پایین میپرید. این لبخندش چی داشت که با هر بار نگاه کردن بهش، دلم میریزه؟ کوک با لبخند دندون خرگوشیش به من نگاه میکنه.
-یونگی هیونگ فرشته نجات ماست. تا حالا چند بار جون منو تو مأموریتا نجات داده.
-کوک داری پیاز داغشو زیاد میکنی.
-نخیر، دارم ازت تعریف میکنم. بَده مگه؟
هوسوک به مکالمه ما میخنده و رو به جونگ کوک می ایسته.
-هیونگا همینن، قدر نمیدونن.
با حرص دستامو مشت میکنم و چشمامو تو حدقه حرکت میدم که هر دو میخندن. همینطور که راهرو زیر قدم هامون طی میشد، صدای آژیر اضطراری، کل ساختمون رو گرفت. با تعجب تو جام چرخیدم و به هوسوکی که بازوی جونگ کوک رو بغل کرده بود، نگاه کردم. هر دو ترسیده، اطرافو زیر نظر گرفته بود. طولی نکشید که راهرو پر شد از بچه های خوابگاه. صدای همهمه بچه ها به گوش میرسید.
-چیشده؟
-شبیهخون زدن بهمون؟
چشم چرخوندم و در عین ناباوری، جونگ کوک و هوسوک نبودن! ناپدید شده بودن و فقط یه لشکر از بچه های خوابگاه، ترسیده، اینطرف اونطرف میدوویدن. از بین جمعیت عبور کردم و به سمت راه پله دویدم. داد زدم: جونگ کوک! هوسوک!
صدای آژیر لحظه ای قطع نمیشد و این منو بیشتر میترسوند. خیلی زود دوباره خودمو به اتاق جیمین رسوندم. با مشت هام توی در کوبیدم ولی جیمین درو باز نکرد که نکرد!
-سرباز ها خوابگاه رو تخلیه کنید و به سالن اصلی حرکت کنید، هر چه زود تر!
صدای ارشد بود که از حسگرهام پخش میشد. بدون تلف کردن وقتی خودمو تو راه پله پرت کردم و پله هارو دوتا یکی پایین رفتم. به سالن که رسیدم، تجمع کلی کار آموز رو دیدم. همهمه ها تو فظا پخش شده بود و قیافه وحشت زده بچه ها باعث میشد حالت تهوع بگیرم!
-یـونگـی!
شنیدن صدای هوسوک باعث شد همه ترس و استرسم پودر بشه بره هوا! با سرعت به سمتش چرخیدم و با چشمای ترسیدش مواجه شدم. جلو رفتم و یک قدمیش ایستادم.
-حالت خوبه؟
پرسیدم. هوسوک سر تکون داد و به اطراف نگاه کرد.
-جونگ کوکو گم کردم! فقط... فقط داشتیم از پله ها میومدیم پایین. یکی هلش داد، عقب افتاد. نتونستم پیداش کنم... من...
با گذاشتن دستم رو شونه اش، حرفش قطع شد.
-نگران نباش، پیداش میکنیم.
به قیافه اش نگاه کردم که کم مونده بود بزنه زیر گریه. با چشم های لب مرزش، چند بار سرشو بالا پایین کرد. زیادی برای جونگ کوک نگران بود. مثل بچه ای شده بود مامانشو گم کرده. خب این خیلی برای قیافش کیوت بود! مچ دستشو گرفتم و به وسط جمعیت کشوندمش. همزمان قیافه افرادی که از کنارشون عبور میکردیم رو برسی کردم. بین اون همه سرباز، قیافه آشنای نامجون چشمم رو گرفت. جلو تر رفتم. فردی جلوش ایستاده بود و نامجون با نگرانی باهاش حرف میزد. تشخیص اون فرد آسون بود. جین! شونه های عریضش از بیست متری هم قابل تشخیص بود. نامجون چشمش به من خورد و با نگرانی داد زد: یونگی!
جین به سمتمون چرخید.
-حالتون خوبه؟
-ما خوبیم.
برای آسوده کردن خیال جین گفتم. هوسوک فقط سر تکون داد.
-بقیه بچه ها کجان؟
جین لبشو گاز گرفت.
-پیداشون نکردیم... تکون نخورید از جاتون تا ما دنبالشون بگردیم.
چند ثانیه بعد، تشخیص نامجون و جین بین جمعیت، امکان پذیر نبود. به سمت هوسوک چرخیدم که با قیافه معذبی به پایین نگاه میکرد. رد نگاهشو گرفتم و به گره دستم به دورمچش چشم دوختم. سریعا دستمو کشیدم و با خنده پشت سرمو خاروندم. لعنتی! چطور حواسم نبود کل این مدت دستشو گرفته بودم و ول نمیکردم؟
-اوه! شرمنده!
دستاشو تو هوا تکون داد.
-آ... نه نه! من... ممنونم!
متعجب نگاهش کردم. گلوشو صاف کرد و به گوشه ای خیره شد.
-ممنون که دستمو گرفتی! باعث شد حس بهتری داشته باشم...
و این حرفش جرقه ای برای استارت حرکات تند دوباره قلبم بود!
-یونگی! هوسوک!
هر دو به سمت صدا چرخیدیم. و بله! اینم از جونگ کوک. به هوسوک نگاه کردم و لبخند زدم. هوسوک دستاشو روی دهنش گذاشت.
-اوه جونگ کوک شی... تو حالت خوبه؟
جونگ کوک با تعجب نگاهشو بین من و هوسوک چرخوند.
-مگه قرار بود اتفاقی بیوفته برام؟ من خوبم!
هوسوک جلو تر رفت.
-آخه فکر کردم زیر بچه ها لگد مال شدی!
جونگ کوک به تصور بچه گانه هوسوک خندید و سرشو به چپو راست تکون داد.
-نه! لگد مال نشدم... فقط عقب افتادم!

 فقط عقب افتادم!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.

سلام خوبین؟😻
همونطور که دریافتید، این فیک پنجشنبه ها آپ میشه🚶 پس تا زمان آپ بعدی، با ووت ها و کامنتاتون شادم کنید😣💞
کوماعو یوروبون!💜

I Killed Him | SOPEWhere stories live. Discover now