|Pt.10|

861 170 28
                                    

وضعیت از این بهتر نمیشد. هوسوک مدام به ساق پاش نگاه میکرد و لبشو گاز میگرفت تا زیر گریه نزنه. صدای شلیک های پی در پی لحظه ای قطع نمیشد. میتونم حدس بزنم نصف سطل آشغال همگانی نابود شده. نگاهی به کف دست هام انداختم. بالاخره وقتش بود. نه اسلحه ای داشتیم که بتونیم باهاش از خودمون محافظت کنیم و نه کسی بود که از این مخمصه نجاتمون بده. وقتش بود خودم دست به کار میشدم. چشمامو بستم و تمرکز کردم. سایبریست بودن خیلی کار هارو میتونست آسون کنه. مثل شنیدن صدا های دور و حتی حس خونی که تو تمام رگ هات جریان داره. میدونستم رگه های سفید رنگ رو صورتم نمایان شدن و میتونستم جریان نور رو رو صورتم حس کنم. باید برگردم. به عقب برگردم. هفت دقیقه و 40 ثانیه قبل. وقتی که وارد کوچه شدیم. باید جلوشو بگیرم. هفت دقیقه بیشتر از حد همیشگیم بود. همیشه قادر بودم کمتر از پنج دقیقه به عقب برگردم، پس باید تمام انرژیم رو میذاشتم. ناباور چشم هامو باز کردم. نمیتونستم! سعی کردم به پنج دقیقه قبل برگردم. وقتی که وارد کوچه شدیم. نمیشد! نیرویی جلوم رو میگرفت.
-یونگی؟!
هوسوک نگران پرسید. نگاه متعجبشو به چشم هایی که کم کم داشت به رنگ عادی خودش برمیگشت، داد.
-چی شده؟
نگاه وحشت زدمو بهش دوختم.
-نمیتونم!
آب دهنمو قورت دادم.
-نمیتونم برگردم عقب. انگار... انگار چیزی جلومو میگیره. مثل وقتیه که قبلا زمانو عقب رفتم و دوباره بخوام برگردم. آره... من... من قبلا به عقب برگشتم... انگار الان دارم تو فرصت دومم زندگی میکنم.
نگاه هوسوک گیج و متعجب بود. انگار نمیتونست از حرفهام چیزی متوجه بشه. نفس عمیقی گرفتم و توضیح دادم.
-من همیشه یک بار میتونم به عقب برگردم. قدرتشو ندارم که بتونم چند بار این کارو کنم. بعضی از سایبریست های زمان که موقعیت سریم دارن، میتونن این کارو کنن. من سعی کردم به عقب برگردم ولی انگار قبلا هم اینکارو کردم هوسوک! این خیلی عجیبه!
همزمان با تموم شدن حرف هام صدای شلیک تیر قطع شد. صدای چِق چِق فشار دادن ماشه میومد و این یعنی تیر هاش ته کشیده. از فرصت استفاده کردم. نذاشتم هوسوک بیشتر از اونها به حرف هام فکر کنه، دستش رو کشیدم و بلندش کردم. صدای آژیر پلیس به گوشمون خورد و من ته دلم خوشحال شدم. اون سرو صداها حتی باید زود تر پلیس رو اینجا میکشوند.
-آخ!
هوسوک گفت و کمی خم شد. به ساق پای خونینش نگاه کردم. کاملا وضعیتش رو فراموش کرده بودم و با اینحال داشتم دنبال خودم میکشوندمش.
-شرمنده!
با یه حرکت از زمین جداش کردم و وادارش کردم سوار کولم بشه. صورتش از درد جمع شده بود و دونه های عرق رو شقیقه اش در حرکت بود. به سمت شروع کوچه، همونجایی که برای اولین بار پامون رو تو این مکان نفرین شده گذاشتیم، دویدم. با قرار گرفتنم تو دید پلیس ها، اسلحه ها به سمتم نشونه رفت. با دیدن پسر بیحال روی کمرم، اسلحه ها دوباره پایین اومد. نگاهی به صورت هوسوک که نفس نفس میزد انداختم.
-به دوستم رسیدی کنید. آسیب دیده.
دو نفر کمک کردن و هوسوک رو داخل یکی از ماشین ها بردن. چند نفر هم برای برسی وارد کوچه شدن.
-اونجا چه اتفاقی افتاد جوون؟
یکی از پلیس ها ازم پرسید. نگاهمو به گفش هام دوختم.
-یه نفر... میخواست بکشتمون. نمیدونم چرا! شاید چون عضو گرینسیم.
صداش رگه های تعجب گرفت.
-تو عضو گرینسی؟
کارت شناساییمو از جیبم بیرون اوردم و کف دستش گذاشتم. کارتی که نشون میداد عضویت گرینس رو دارم.
-هردو... من و دوستم.
با جدیت سری تکون داد و نگاهشو از کارت گرفت.
-مطمئنی اون فرد میخواست شماهارو بکشه؟
دست هام مشت شد.
-مطمئنم... چون شلیک هاش بدون وقفه ادامه داشت.
مرد سری تکون داد که صدای یکی از افسر ها اومد.
-قربان اون فرار کرده.
مرد از مم جدا شد و برای ادامه صبحت هاش به سمت اون افسر پلیس رفت. دیگه صدایی نمیشنیدم با اینکه به شدت کنجکاو بودم. چند دقیقه بعد مرد با ژاکت مشکی رنگی تو دستش به سمتم برگشت. خوب که دقت کردم متوجه شدم همون ژاکتی بود که تن اون فرد دیده بودم. با چشمای گشاد شده و بهت زده ام به اون ژاکت زل زدم.
-نمیدونم چجوری و با چه قدرت فراطبیعی ای فرار کرده، ولی یچیزی رو جا گذاشته.
و ژاکت رو به سمتم گرفت. با دست لرزونم گرفتمش و نگاه کلی ای بهش انداختم. با دیدن آرم دوخته شده جمز روی سر آستین هاش، چشمهام از حد معمول گشاد تر شد. کم کم داشت نفس کشیدن یادم میرفت که صدای مرد منو از افکار ترسناکم بیرون کشید.
-اینو توی جیبش پیدا کردیم... و جالب تر اینجاست!
تیکه کاغذ توی دستش رو بالا گرفت و نشونم داد. کم مونده بود از بهت و تعجب دوتا شاخ رو سرم سبز بشه. عکس بچه ها. هر پنج نفرشون به همراه هوسوک. در آخر چشمم به عکس خودم خورد. مین یونگی. ناباور کاغذ رو گرفتم و با نگاه متحیرم، دقیق تر بهش نگاه کردم. این امکان نداره! بدون شک کار جمزه و این نمیتونه اتفاقی باشه که قصد داره هفت تا سایبریست رو بکشه! ناباور لب زدم. خواستم چیزی بگم که مرد خودش شروع به صحبت کرد.
-سوال اصلی اینجاست که چرا میخواد شمارو بکشه...
چون ما سایبریستیم!
فقط آروم گفتم:
-نمیدونم...
-بقیشون رو میشناسی؟
-نه...
البته که نباید راستشو بدونه! اگه به جز عکس و نام هامون اطلاعات بیشتری تو اون کاغذ بود، مجبور بودم راستشو بگم. نگاهی دوباره به عکس ها انداختم. عکس ها رو برای اطلاعات عضویت گرینس داده بودیم. چطور ممکنه؟ جمز چطور این عکس هارو گیر اورده؟ چیز عجیب تر از اون این بود که چطور پِی به هویتمون برده بود؟ چجوری فهمیده ما سایبریستیم؟ نفسمو بیرون دادم و به مرد خوش هیکلی که تا چند دقیقه قبل هم صحبتم بود، نگاهی انداختم. مشغول حرف زدن با فرد دیگه ای بود. کاغذ رو مچاله کردم و تو جیبم چپوندم. اگه پلیس ها هم به هویتمون پی میبردن، وضعیت فقط بد تر از اینی که هست میشد. ژاکت رو روی کاپوت یکی از ماشین ها رها کردم و به دنبال هوسوک چشم چرخوندم. کنار یکی از ماشین ها، روی صندلی تاشو نشسته بود. زنی مقابلش ایستاده بود و دهنش بازو بسته میشد. چند ثانیه بعد اون زن فاصله گرفت و هوسوک تنها شد. فرصت رو غنیمت شمردم و به سمتش قدم برداشتم. باید تا وقتی که حواس ها از ما پرت بود، خیلی زود گم و گور میشدیم. صداش زدم.
-هوسوک!
به سمتم چرخید.
-یونگی! چه اتفاقی افتاد؟
از زیر بازوش گرفتم و مجبورش کردم بلند شه.
-بعدا بهت میگم. فقط باید هرچه زود تر و بدون سروصدا از دید پلیسا محو شیم.
نگاه متعجبشو بهم دوخت.
-چـ چرا؟ مگه چی شده؟
-فعلا چیزی نپرس. باید برگردیم خوابگاه.
دیگه حرفی نزد. فقط سر تکون داد و باهام همراه شد. از جمعیت پلیس ها و افراد اونجا دور شدیم. کمی پایین تر، برای تاکسی ای دست تکون دادم. کمک کردم هوسوک سوار بشه و بعد خودم سوار شدم.
-آ... اه.
ناله ای کرد و پلک هاشو به هم فشرد. به ساق پای باندپیچی شده اش نگاه کردم. دستمو بالا بردم و سرشو روی پاهام خوابوندم. نگاه متعجبی بهم انداخت.
-پاهاتو بیار بالا. اینجوری راحت تری.
آروم سر تکون داد و پاهاشو روی صندلی گذاشت. کمی جابه جا شد و در آخر نگاهی بهم انداخت.
-ممنون و ببخشید، اذیت میشی.
سر تکون دادم.
-نه نمیشم. فقط راحت باش.
آب دهنی قورت داد و موهای چطریشو لمس کرد.
-این منو ترسوند یونگی!
ضربان قلبم بالا رفت. ادامه داد.
-اون میخواست مارو بکشه... ولی برای چی؟
بی اراده انگشتامو لای موهاش فرو بردم و پخشو پلاشون کردم.
-چون تو زیادی کیوت و خوش قیافه ای! حتما به من حسودیش شده که با تو میگردم!
چشماش گشاد شد و بعد با خنده به پام ضربه زد. سعی کرد صورتشو بپوشونه تا نتونم گونه های گل گرفتشو ببینم، ولی موفق نشد!
-جدی گفتم یونگی!
خندیدم و دستمو از لای موهاش بیرون کشیدم. نگاه منتظرشو بهم دوخت. نفسی گرفتم و نگاه بی هدفم رو به انگشت های در حال حرکتم تو هوا دوختم. دیگه اثری از لبخند روی لبم نبود.
-چون ما سایبریستیم...

-چون ما سایبریستیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
I Killed Him | SOPEWhere stories live. Discover now