|Pt.18|

743 166 25
                                    

صدای نفس نفس زدن های جونگکوک رو کنارم میشنیدم. لباس هامون از شدت عرق بدنمون خیسِ خالی بود. دهنم از دویدن های پی در پی خشک شده بود و عضله هام بی حس. زیر لب به وضعیتمون فحشی دادم که کوک با بی حالی گفت:
-میرم پیش بقیه، میای؟
فقط سر تکون دادم. بدون حرف دیگه ای ازم جدا شد. میتونستم همراه شدنش رو با جیمین و تهیونگ ببینم. هوا تقریبا داشت به تاریکی میرفت و ما در حال شرکت در کلاس های جبرانی استقامت بودیم. کلاسی که باید اسمش رو میذاشتن "طاقت فرسا و زجر دهنده". به سمت آبخوری حرکت کردم که هوسوک رو چند متر اونطرف تر، تکیه زده به مانع حیاط دیدم. چند قلوپ آب خوردم و نگاه کوتاهی بهش انداختم. قدم هام بی اراده به سمتش کشیده شد.
-هی!
آروم صداش زدم و اون به سمتم چرخید.
-اوه... سلام سونبه!
کف دستمو مثل مانع جلوش گرفتم.
-لطفا دیگه اونجوری صدام نزن!
ابرو هاش با تعجب بالا پرید.
-منظورت سونبست؟
-آره، همون لعنتی...
با اخم ریزی گفتم و اون عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک کرد.
-چرا؟ فقط یونگی؟ این بی احترامیه!
خندیدم. با خجالت سرش رو چرخوند.
-فقط راحت باش. سونبه هم زیادی رسمیه. در ضمن منو تو یک سال بیشتر تفاوت نداریم، میدونی که؟
-باشه.
با صدای آرومی اطاعت کرد. منم مثل خودش تکیمو به مانع دادم.
-به نظر تو کلاس های استقامتی زیاد بهت خوش نمیگذره...
هوسوک گفت و من سرم رو با پوزخند به چپو راست حرکت دادم.
-شوخی میکنی؟ این کلاس زجر کشیه، نه استقامت!
یکهو زد زیر خنده. کمی خم شد و عقب اومد تا نفس بگیره. دستشو برای تکیه گاه رو شونم گذاشت تا از رو مانع نیوفته. با چشم های متعجب، فقط به خندیدنش نگاه کردم.
حتی خنده هاشم آشناست!
-تو خیلی راحت همه چیو هندل میکنی. از قیافت معلوم نیست چقدر از این کلاس بدت میاد، ولی بدنت انگار کاملا براش آمادست.
اون با لبخند درخشانش گفت و من فقط ساکت بودم. ازم تعریف کرد، خب این یجورایی خوشاینده... آروم گفتم:
-و جوری که عضله های تو نشون میده، شاید واسه همین کلاس ساخته شدی.
و به عضله های بازو و رون خوش فرمش اشاره کردم. نگاهشو بین عضلاتش و اشاره من چرخوند. گونه هاش سریعا رنگ گرفت و کمی خودش رو جا به جا کرد. دستمو تندی عقب کشیدم تا بیشتر از اون معذبش نکنم. من همین الان از بدنش تعریف کردم و این خجالت آوره! تکونی خورد و بحثو با حرفش عوض کرد.
-چرا کمکم میکنید؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و با پنجه پام رو زمین ضرب گرفتم.
-چرا نکنیم؟
نفس آه مانندی کشید.
-چون من یه جاسوسم. کسی که اعتماد کردن دوباره بهش یه ریسکه.
ابرو هامو بالا دادم.
-یعنی میگی قراره دوباره شاهد اتفاقات غیر منتظره باشیم؟
خنده شرمنده ای کرد و من همون موقع فهمیدم حرف خوبی نزدم.
-فراموشش کن... تو قلب مهربونی داری و آدم بدی به نظر نمیای. شاید این دلیلشه.
انتهای حرفم گونه هام داغ شد. قلبم تند تند میکوبید و ادامه دادن برام سخت بود، با این حال جمله بعدی رو هم گفتم.
-شاید هم چون حس نزدیکی بهت دارم.
تو دلم لعنتی به قلب دیوونم فرستادم و به این فکر کردم که چقدر مثل نوجوون های دبیرستانی، خجالت زده به نظر میام. با نگاه زیر چشمی انگشت هاش رو میدیدم که چطور با استرس تو هم پیچیده میشد.
-من واقعا همچین آدمی ام؟
با صدای آرومی پرسید.
در حالی که پارچه لباسم رو از خودم فاصله داده بودم تا خیسیش اذیتم نکنه، سر تکون دادم. هر دو خسته و کوفته بودیم و میدونستم هوسوک هم مثل من انتظار یه دوش آب سرد و جانانه رو میکشه. سکوت کوتاهی شکل گرفت که بی اراده گفتم:
-لعنتی هنوز یک ماه تا تابستون مونده؛ پس چرا اینقدر هوا گرمه؟!
لبخند ریزی زد.
-امسال تابستون گرمی در پیش رو داریم...

I Killed Him | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora