-من... من کشتمش...
اشک از گوشه ی چشمش چکید و کف دستش افتاد. سرش رو بالا اورد و داد کشید.
-من کشتمش! من اونو کشتم!
اون کی بود؟ چرا نمیتونستم واضح ببینمش؟ چرا نمیشد صداشو تشخیص بدم؟ صداش محو بود و دور میشد. دلم میخواست جلو تر برم و از قضیه سر در بیارم، ولی نمیتونستم حرکت کنم. انگار سر جام چسبیده بودم. دستم رو بالا اوردم و خواستم حرفی بزنم، ولی صدایی از گلوم خارج نشد.
-کشتمش... چطور تونستم...؟
گریه اجازه نداد جمله هاش ادامه پیدا کنه. روی جنازه تو بغلش خم شد و اشک ریخت. با فریاد آخری که کشید، وحشت زده پلک هامو باز کردم. چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود. نفس نفس میزدم. سینه ام با شدت بالا پایین میشد و دونه های عرق از رو صورتم سر میخورد. این دیگه چی بود؟ نیم خیز شدم و برخواستم. دستگاه پردازشگر روی میز بود. دکمه روشن کنارش رو فشردم. صفحه نمایش تو هوا نمایان شد. به قسمت نوت برداری رفتم و همه ی خوابم رو ثبت کردم. از اول تا آخرش. با تموم جزئیات. بعد از اون دوشی گرفتم تا لرزش بدنم کمی آروم بشه. موهامو با حوله خشک کردم و صفحه ای که خوابم رو توش ثبت کرده بودم رو باز کردم. دوباره خوندم. همه چیز عجیب بود. حس میکردم به خواب های قبلی ربط داره؛ ولی کاملا مطمئن نبودم. صفحه رو عوض کردم. از اتفاقات اخیر گفته بودم و مانعیت برگشتن به گذشته یکی از اتفاقات عجیب این چند روز بود. قابلیت سفر به گذشته رو از دست داده بودم. این ترسناک و عجیب بود. اگه دیگه نتونم اینکارو بکنم، قدرتم رو از دست دادم و دیگه سایبریست نیستم.-جمز... حدود هفت سال پیش شرکتی با همچین اسمی شروع به فعالیت کرد. کار این شرکت تولید ماشین آلات و ربات های هوشمندی بود که به زندگی انسان کمک میکرد.
نفس آه مانندی کشید و ادامه متن رو خوند.
-هرچند که این شرکت از اعتبار خودش سوءاستفاده کرد و خیلی زود بد نام شد. دست به تولید تیغه های فلزی زد که انسان بتونه از این محصول برای زندگی بهتر استفاده کنه. این تیغه ها اطلاعات و نیرویی رو به مصرف کننده میداد و انسان رو قادر به انجام دادن کار های خارج از قابلیت های خودش میکرد. تیغه مثل دیسک های حافظه، درست پشت سر انسان جاسازی میشد و اسم دیگش جِینک بود. همونطور که دولت برای امنیت مردمش، فعالیت سایبریست هارو ممنوع اعلام کرده بود، با بو بردن به موضوع دیسک جمز، تولید این تیغه رو هم غیر مجاز دونست. پس تولید این تیغه هم توسط هر آدم و بشری، قدغن شد. سه سال گذشت و هیچ تیغه ای تولید نشد؛ ولی هنوز افرادی بودن که دیسک های جمز رو داشتن. با اینکه اونها گرون و کمیاب بودن، ولی مخفیانه از اونها تولید میشد. تا وقتی که مارچِ 2054، پلیس تونست دو نفر از افرادی که سعی داشتن تیغه های مشابه جِینک تولید کنن، دستگیر کنه.
نگاه زیر چشمیم رو بین بچه ها چرخوندم. با اینکه بار چندمی بود که این مشخصات و اطلاعات رو میشنیدن، ولی با تموم وجود گوش میدادن. قیافه هوسوک در هم بود و هر از گاهی اخم هاش رو توهم میکشید. مطمئنا تا حالا یچیز هایی دستگیرش شده بود و بهش نمیخورد بدون اطلاعات تا اینجا اومده باشه.
-دولت اعلام کرد که هنوز افرادی هستن که از این تیغه استفاده میکنن و مردمش رو آگاه کرد تا حواسشون رو جمع کنن. تا اینکه چهار سال پیش معلوم شد که تولید این تیغه مخفیانه ادامه داره و شرکت جمز فعالیت خودش رو از سر گرفته، با اینکه به ظاهر این شرکت بسته شده. تو این چند سال اتفاقات زیادی افتاد. مثل انفجار دو پایگاه انرژی در دو شهر متفاوت، قتل شبانه چند نیروی دولت و پلیس. جمز اساسا شده بود یه دشمن! اتفاق هایی مشابه به این ادامه داشت تا اینکه دولت از شرکت تازه تاسیس گرینس تقاضای کمک کرد. گرینس بزرگ و بزرگ تر شد، همونطور که جمز هر روز معروف تر میشد. سرباز هایی رو تعلیم داد تا با جمز بجنگن. جمزی که بزرگ ترین دشمن دولت شده بود.
تهیونگ سکوت کرد. همه میدونستیم اون پایان متن بود و قرار نبود ادامه داشته باشه.
-ممنون تهیونگ.
نامجون بود که تشکر میکرد. تهیونگ سری تکون داد و صفحه مانیتور رو خاموش کرد.
-هر فردی که از اون تیغه ها استفاده کنه، یجور نیمه انسان، نیمه ربات شناخته میشه و قابلیت انجام دادن کار های خطرناکی رو بدست میاره. دولت برای از بین بردنشون دستور مرگشون رو داده. بدون خرج هیچ دلرحمی ای. پس ما مجبوریم دست به کشتن بزنیم. میدونم اینو دوست ندارید و براتون سخته، ولی دستوریه که دولت داده. جالبه بدونید که اونها قابلیت احیا کردن خودشون رو دارن و کسی هنوز نمیدونه چطور.
نامجون بود که میگفت. همه تو سکوت به حرف هاش گوش میدادیم. انگار از اتفاقات اخیر نگران بودیم. هیچ کس حرفی نمیزد و کسی دل شوخی نداشت. دیگه جیمین و تهیونگ تو سرو کله هم نمیزدن و جین لیست جک هاشو باز نمیکرد. همه تو مامورت ها جدی تر شده بودیم و همزمان با جلو رفتن زمان، نسبت به هوسوک مشکوک تر میشدم. کمتر باهاش گرم میگرفتم و بین زمان تمرین ها کمتر میدیدمش. دلم میخواست این وضعیت خاتمه پیدا کنه و هوسوک مثل قبل تعریف کنه و بخنده. ولی نمیشد. باید حواسم رو جمع میکردم. به بچه ها حق میدادم بی اعتماد باشن. کمتر حرف بینمون ردو بدل میشد و مثل قبل با هم وقت نمیگذروندیم.ساعت هشت شب بود. تنها نوری که راهم رو برای قدم زدن تو راهروی خوابگاه روشن میکرد، چراغ های نصب شده به دیوار بود. تو محوطه باز بیرون شروع به دویدن کردم. راهروی درازی که از بیرون به بالکن های کوچیک اتاق ها دید داشت. میتونستم بالکل خشک و خالی خودم رو ببینم. جلو تر رفتم. بالکن هوسوک چشمم رو گرفت. حالا دلیل اون همه گل و گیاه تو بالکنش رو میدونم. اون یه سایبریست طبیعته؛ پس وجود گلدون های گل با انواع مختلف، تو محل زندگیش عجیب نیست. نگاهمو کندم و به راهروی دراز روبروم دوختم. تو افکار خودم غرق بودم که صدای خش خش برخورد برگ های درخت کنارم، توجهمو به خودش جلب کرد. نگاهمو به بوته ها و شاخ و برگ های کنارم دوختم. خبری نبود. پس مطمئنا باد بود که باعث برخورد اونها به هم میشد. نگاهی به پشتم انداختم. راهرو خلوت بود و موجود زنده ای تو محوطه بیرون نبود. شونه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. هنوز چهار قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای جیغ، باعث شد وحشت زده سر جام بایستم. اون صدای هوسوک بود... مطمئنم برای خودش بود. بی قرار چرخیدم و به سمت منبع صدا دویدم. کم کم داشتم به اتاق هوسوک نزدیک میشدم که صدای مکالمه ای سر جام میخکوبم کرد.
-داری وقتتو تلف میکنی جانگ هوسوک. حواست باشه که زمان زیادی نداری.
ناله هوسوک بلند شد.
-فقط دست از سرم بردار... قبلا هم گفتم. من هیچ کاری برای اون پیرمردِ به ظاهر زنده انجام نمیدم...
پسر صحبت کرد. صدای بم و خشنی داشت.
-مثل این که تهدیدا روت اثر نکرده! حتما باید جنازشو جلوت بندازم؟
غرش آتشین هوسوک تو فضای بالکن پیچید.
-توی عوضی، حق نداری بهش نزدیک شی!
صدای برخورد و شکستن به گوشم خورد. سر جام خشکم زده بود. داشت چه اتفاقی می افتاد؟ اون فرد کی بود و چطور هوسوک رو میشناخت؟
-نیومدم باهات خوشو بش کنم یا چایی بخوریم. اومدم یادآور بشم که زمان زیادی برات نمونده.
همونطور که به دیوار چسبیده بودم. فردی با چشم هایی که ازشون نور آبی ساطع میشد، با سرعت از کنارم عبور کرد. قلبم تو دهنم میزد. این دیکه کی بود؟ چطور منو ندید؟ شاید چون تو تاریکی ایستاده بودم. چند ثانیه گذشت و همه جا ساکت بود. نمیدونستم باید سراغ هوسوک برم، باهاش حرف بزنم و کمکش کنم یا نه. صدای فین فین هوسوک بلند شد. چیزی زمزمه کرد و دماغشو بالا کشید. داشت گریه میکرد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و همونجا وایسم. از پشت دیوار بیرون اومدم و خیلی راحت از روی حفاظ بالکن پریدم. نیم نگاهی به من کرد و دوباره سرشو پایین انداخت.
-همرو شنیدی... مگه نه؟
-تا یجاهایی...
آروم زمزمه کردم و نگاهمو به گلدون شکسته شده کنارش دوختم. خاکش پخشو پلا شده بود و ریشه گیاه دیده میشد. جلوش نشستم. صورتش از اشک هاش خیس شده بود و گونه هاش قرمز.
-اون کی بود؟
نگاهشو گرفت. سکوت تنها جوابی بود که میگرفتم، ولی با این حال سوال دوم رو هم پرسیدم.
-و تو... واقعا کی هستی؟.
های~
حتما میگید چرا امروز؟'-'
چون به احتمال زیاد فردا نمیتونستم بیام وات و این پارت یک روز جلو تر تقدیم به شما*--*
بای~
YOU ARE READING
I Killed Him | SOPE
Fanfictionچطور میتونم به عقب برگردم؟ چطور میتونم همه چیز رو از اول بسازم؟ "گذر از محدوده قدرت" چیزیه که زیاد بهش فکر میکنم. شاید بتونم زمان بیشتری از همیشه به گذشته برگردم. شاید بتونم تغییرش بدم. شاید بتونم از کشته شدن اون کسی که عاملش بودم جلوگیری کنم. -Yoon...