|Pt.14|

776 172 16
                                    

سرعت تردمیل رو زیاد کردم. صفحه زیر پاهام سریع تر حرکت و من قدم هامو تند تر کردم.
-مین!
صدای مربی باعث شد دکمه خاموش رو فشار بدم. از تردمیل پایین پریدم و روبروی مربی ایستادم.
-بله؟
دستش حاوی گزارشات بچه ها بود. حتما گزارش من رو هم میخواست، ولی حرفی که زد، خلاف این رو ثابت کرد.
-خبری از هوسوک داری؟
متعجب ابروهامو بالاانداختم.
-نه مربی.
سری تکون داد.
-امروز سر هیچ کدوم از تمرین ها حاضر نشد.
پشت سرم رو خاروندم. از دیشب که مراسم تموم شد چشمم به چشمش نیوفتاد تا الان. یاد اتفاقات دشب باعث شد کف دستام گر بگیره و صورتم داغ بشه.
-باشه. ممنون.
کوتاه گفت و ازم جدا شد. آروم یه دونه تو گوش خودم خوابوندم. من چِم شده؟ چرا سریع بهش واکنش نشون میدم؟ فقط یه بوسه معمولی بود. اونم تو مستی. سرمو تکون دادم و رو تردمیل پریدم. دکمه روشن رو فشردم و سرعتش رو بالا بردم. فکر کردن بیشتر بهش فقط دیوونم میکنه.

-دکتر چان؟ یه روانشناس؟
-آره. شاید بتونه کمکت کنه.
صدا ها محو شد. بیشتر از اون رو نمیتونستم بشنوم. انگار تو گوش هام آب رفته بود. اسم دکتر چان رو لابه لای مکالمه دونفر میشنیدم. تشخیص صدا ها سخت بود. نمیدونستم متعلق به چه کسیه و کی داره حرف میزنه. ولی آشنا بود. خیلی آشنا.
-ولی اون یه روانشناسه.
صدا ها دوباره واضح شد. اونقدری واضح که به راحتی صدای خودم رو تشخیص دادم. خودم بودم که اسم دکتر چان رو به زبون میاوردم.
-با اینحال چیزای زیادی درموردش میدونه.
صدای دوم متعلق به هیون سو بود. سریعا متوجهش شدم. در ادامه صحبتش نفس عمیقی گرفت و ادامه داد.
-ولی هیچکس نباید بفهمه. متوجهی یونگی؟
صدا ها محو شد. داشتم از صحنه دور میشدم. خیلی دور.

پلک هامو باز کردم. نگاه گیجمو اطراف اتاق چرخوندم. دیگه مکالمه ای نبود. تنها صدایی که میشنیدم، صدای بیلبورد تبلیغاتی نیم سوز شده ای بود که مدام خاموش روشن میشد. هوای تاریک بیرون، نشون دهنده تقریبا 3 ساعت خواب ظهرم بوده. تلو تلو خوران به سمت پنجره باز اتاق رفتم و با زدن کلید، بستمش. سرم سنگین بود و گلوم خشک. نیازی به ثبت خوابم نداشتم. یه اسم بیشتر نبود.
-دکتر چان.
زمزمه کردم و متفکر چونمو مالش دادم. چقد امکان داشت این خواب واقعی باشه؟ با سابقه ای که من داشتم، امکانش زیاد بود. علامت تماس روی لنز چشمم نمایان شد و من از افکارم بیرون پریدم. اسم جانگ هوسوک رو صفحه بود. ناباور و متعجب پلک زدم و مکالمه وصل کردم.
-بله؟
صدامو صاف کردم و جوابشو دادم.
-سلام.
سکوت کوتاهی همین اول کاری شکل گرفت که خودش شکوندش.
-دیشب... همشو بهت گفتم، آره؟
خندم گرفته بود، با اینحال سعی کردم جدی باشم.
-آره.
-عالیه!
طعنه آمیز گفت و به خودش لعنت فرستاد.
-حلش میکنیم. با هم.
صدای متعجبش از تو اِیر پیسی که حالا به لنزم متصلش کردم، به گوشم خورد.
-چطور؟
نفسی گرفتم.
-تا اونجایی که از حرفات متوجه شدم، تو با میل خودت برای جمز کار نمیکنی، درسته؟
-درسته.
نفس کلافه ای گرفت و منتظر ادامه صحبت هام شد.
-میتونیم با بچه ها درستش کنیم. ولی نمیتونیم از گرینس کمک بگیریم. تنها مشکل همینه.
-فکر میکنی آسونه؟
-اصلا.
با جدیت گفتم و اون ساکت شد.
-سختی داره ولی بهتر از فاش شدن هویتمونه.
-درست میگی.
نفس عمیقی گرفت و گفت:
-من واقعا متاسفم.
ابرو هام بالا پرید. چرا متاسف؟ همینو پرسیدم.
-برای چی باید متاسف باشی؟
مکث کوتاهی کرد. انگار که زدن حرفش براش سخت بود.
-دیشب از حدم گذشتم، من... واقعا عذر میخوام. نباید مست میکردم.
صورتم حرارت گرفت. حسی که تو قلبم وول میخورد رو دوست داشتم. جالب بود.
-من مشکلی باهاش نداشتم.
سکوت کوتاهی شکل گرفت.
-مطمئنی؟
اون پرسید و من بی اراده سر تکون دادم.
-مطمئنم.
قلبم تند تر از حد معمول میزد و من علتشو میدونستم. علتش اون پسر جاسوس بود. جانگ هوسوک لعنتی. بین صحبت هاش نفس نفس میزد. انگار همزمان داشت قدم بر میداشت و حرف میزد. مشکوک پرسیدم:
-داری چیکار میکنی؟
صدای نفس زدن هاش قطع شد.
-دارم میام پیشت.
-چی؟
-درو باز کن.
نگاه گیجمو بین صفحه و در اتاق چرخوندم.
-تو...
نمیدونستم چجوری ادامه بدم، پس بی صدا به سمت در حرکت کردم. دکمه رو فشردم. در با صدای بوق کوتاهی باز شد و هیکل هوسوک پشتش نمایان شد.
متعجب زمزمه کردم:
-اوه!
خندید و به لنز تو چشمام اشاره کرد که رنگ آبی شفافی برای نشون دادن وصل بودن مکالمه داشت.
-میتونی اونو خاموش کنی.
ایر پیس رو از گوش راستم بیرون کشیدم و مکالمه رو قطع کردم.
-درسته.
نگاهشو رو موهام و بعد لباس هام چرخوند که متاسفانه تو وضعیت جالبی به سر نمیبردن. تیشرت سفید گشادم از شونه چپم افتاده بود و موهام پخشو پلا، تو هوا معلق بود. این ها اثرات غلط زدن تو خوابه. چشماش با حالت بامزه و کنجکاوی زیر نظرم گرفته بود. انگار داشت با نگاهش میگفت "کیوت". اه! از کیوت بودن متنفرم!
خجالت زده چرخیدم. خواستم ازش جدا بشم که با حرفش، بی حرکت ایستادم.
-گفتی باهاش مشکلی نداری؟
قلبم با سرعت نور میتپید و کف دست هام از استرس و هیجان بیش از حد عرق کرده بود.
لعنت بهت جانگ هوسوک!
آروم به سمتش چرخیدم. قبل از این که فرصت داشته باشم دهنمو برای حرفم باز کنم، یک قدم جلو اومد و من جملاتم متلاشی شد. صورتشو جلوی صورتم نگه داشت و من صدای هماهنگ شدن ضربان قلبامون رو حس کردم. تنها آهنگی که تو اتاق نیمه تاریک و ساکت من به گوش میرسید.
-مشکلی با لمس شدنت نداری؟
سکوتم رو که دید، خودشو نزدیک تر کرد.
-پس دوسش داری؟
به آرومی صداش زدم.
-هوسوک.
-هوم.
دستمو رو سینه اش گذاشتم و به عقب هولش دادم. به در نیمه باز تکیش زدم که باعث شد در بسته بشه. صورتم رو تو فاصله کم از صورتش نگه داشتم.
-داری دیوونم میکنی.
-هدفم همینه.
وحشیانه موهاشو چنگ زدم و به در کوبیدمش. ناله کوتاهی کرد و من بی توجه از لای دندون هام غریدم:
-داری چه غلطی میکنی؟
پلک هاشو به هم فشار داد.
-دارم باهات لاس میزنم. خودت گفتی مشکلی باهاش نداری.
-و به چه علت فاکی ای داری این کارو با من میکنی؟
موهاشو ول کردم. سرشو پایین برد و من نگاهمو ازش گرفتم. فاصله بینمون با قدم های من به سمت عقب، زیاد شد.
-اینم... جزئی از نقشه هاته؟
نمیدیدمش ولی نگاهشو رو خودم حس میکردم.
-نه یونگی، نه.
با صدای گرفته ای گفت و من مشت هامو به هم فشردم. داشتم اشتباه فکر میکردم. هوسوک با خواست خودش یه جاسوس نبود. فقط مجبور بود. به سمت کاناپه تو اتاق حرکت کردم و بی حال روی اون افتادم.
-بهم بگو هوسوک. همه چیو. از همون اول که وارد جمز شدی. و اینکه اون تیغه چی بود و چرا درووردیش؟
صدای قدم هاشو میشنیدم. نمیدونستم کجا، ولی یه گوشه از اتاق جا گرفت و شروع به حرف زدن کرد. گفتو گفت ولی لحنش تلخ بود. انگار از همراهی نکردن من دلخور شده بود.
-من... حدود دو سال پیش به جمز پیوستم.
خاطراتم رو مرور کردم. هوسوک بهم گفت خواهرشو دو سال میشه که ندیده و این باید حداقل یه ربط کوچیکی باهاش داشته باشه.
-از وقتی این اتفاق افتاد که تهدیدم کرد. گفت خانوادمو میکشه، اگه باهاش همراهی نکنم. نمیشناختمش و نمیدونستم قراره دست به چه کار هایی بزنه. اوایل قبول نکردم ولی بعد کار به جاهای سختش کشید. هر شب نشونه ای به جا میذاشت که یعنی من هنوزم هستم و دست از سرت بر نمیدارم. دستم رو شده بود. اون منو میخواست چون یه سایبریست بودم.
نفس کوتاهی گرفت.
-و این به تیغه جِینک ربط نداره. من یه سایبریست واقعیم و اون یه تیغه سِیوِر اطلاعات معمولی جمز.*
ازش ممنون شدم که به سوال تو ذهنم جواب داد. پس اون یه دیسک حافظه شخصی بیش نبود. سوال دوم روی زبونم چرخید و من نتونستم جلوی پرسیدنش رو بگیرم.
-پس چرا انداختیش دور؟
-جِمز.
جملش حاوی یک اسم بیشر نبود و من متوجه منظورش نشدم. حرکت کرد و روبروی من ایستاد. حالا میتونستم چشم های براقش رو تو تاریکی اتاق ببینم.
-دیسک ساخت خودش بود، پس دسترسی هم بهش آسونه. متوجه سرپیچی های اخیر من شده بود. با ویروسی کردنش به من هشدار داد. اون فردی هم که اونروز دنبال من فرستاده بود، برای این بود که بهم بفهمونه هنوزم حواسش بهم هست.
پسر رو به یاد اوردم. همون کسی که با هوسوک درگیر شده بود. مکالمه هاشون تو ذهنم پررنگ شد. سوال دوم رو پرسیدم.
-تو اونو میشناختی؟
با مکث کوتاهی سر تکون داد.
-اون همون فردی بود که سعی داشت تو کوچه پس کوچه های بِلِرن مارو بکشه.
ناباورانه پلک زدم. نور آبی برام یادآور شد. سوال بعدی رو بلافاصله پرسیدم.
-و اون یه سایبریسه؟
-آره.
گفت و همزمان سر تکون داد. این با عقل جور در نمیاد. اون میخواست ما، حداقل من رو بکشه، پس چطور با تموم شدن خشاب هاش در رفت؟
-پس چرا زد به چاک؟ میتونست با قدرتش راحت خلاصمون کنه.
لبخند محوی زد و سرشو به چپو راست تکون داد.
-هان وون یه سایبریست تلپرته.*
پازل های توی ذهنم چیده شد. برای همین خیلی راحت و سریع تونست از دست پلیسا فرار کنه. پس اون عقل کل چطور تونسته ژاکتش رو جا بزاره؟

 پس اون عقل کل چطور تونسته ژاکتش رو جا بزاره؟

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

.

*دیسک یا تیغه چیزیه که بیشتر شخصیت ها ازش استفاده میکنن. کار زیاد خاصی نمیکنه، فقط اطلاعات و حافظه شخصی فرد رو ذخیره میکنه برای مورد استفاده و برسی قرار گرفتن اطلاعات مصرف کننده بعد از مرگ.

*تِلِپُرت یا teleport به معنی جابجایی سریع از مکانی به مکان دیگست. این یارو، هان وون هم میتونه از اینجا غیب بشه، ظاهر شه یجای دیگه از دنیا، در کثری از ثانیه.

I Killed Him | SOPEKde žijí příběhy. Začni objevovat