|Pt.19|

721 156 21
                                    

هوا تاریک بود و چراغ مکانیکی certitude هنور روشن. مکانیکی ای که همیشه خدا باز بود و تهیونگ شیفت عصر تا شب توش کار میکرد. به ساعت الکتریکی توی خیابون نگاهی انداختم. دیگه تقریبا آخر های شیفتش بود و من با دوتا شیشه سوجو تو دستم به ملاقاتش میرفتم. تَکو توکی ماشین از خیابون خلوت کنارم عبور میکردن و چند نفر هنوز تو بار کوچیک کنار مکانیکی نوشیدنی میخوردن. صدا زدم:
-تهیونگ؟
سرش رو از پشت کاپوت بالا زده ماشینی بیرون اورد. با تعجب به پسر کنار دستش نگاه کردم. اون هوسوک بود، ولی اینجا چیکار میکرد؟ جلو تر رفتم که تهیونگ سرش رو دوباره تو دل و روده وسیله مقابلش فرو برد.
-دیگه کم کم داشتی این عادت سر زدنت رو فراموش میکردی یون.
خنده شرمنده ای کردم که هوسوک سلام آرومی داد. نگاهی بهش انداختم. اون اینجا، پیش تهیونگ، تو مکانیکی چیکار میکرد؟ جوابشو دادم و اون طرف تهیونگ ایستادم.
-کِی تموم میشه؟
-آخراشه، اون پیچو میدی؟
نگاه کوتاهی به پیچی که بهش اشاره کرد انداختم و به دستش رسوندم.
-امروز تمرین خیلی طاقت فرسا بود، چجوری هنوز سر پایی؟
-خودت چجوری زنده موندی؟
حقیقتش خودم هم نمیدونم با چه نیروی الهی ای هنوز میتونیم راه بریم. امروز حتی جریمه 200 تا دراز نشست هم داشتیم گه انجام بدیم!
بعد از برداشتن آچار و مهره هاش، کاپوت رو بست.
-تموم شد.
یکی از سوجو ها رو کش رفت و از دست دادن باهام پرهیز کرد. البته ممنونش هم شدم. چون اونقد فهمیده بود که نخواد با اون انگشت های گریسیش، باهام دست بده.
نگاهی به سوجوی باقی مونده تو دستم کردم، بعد به هوسوک خیره شدم. خب حقیقتا زشته که من و تهیونگ بخوریم و اون فقط نگاه کنه. سوجو رو جلوش گرفتم که متعجب دستاشو تو هوا تکون داد.
-خودت چی؟
لبخند محوی زدم.
-نمیخورم.
با کمی مکث سوجو رو از دستم گرفت و زیر لب تشکر کرد.
-اینجا چیکار میکردی؟
انگشتاشو به دور شیشه سوجو سفت کرد.
-تهیونگ تو تمرینا خیلی کمکم میکرد. منم برای جبران تو کارش کمکش کردم تا زود تر شیفتش تموم بشه.
از جام حرکت کردم و کنارش ایستادم تا به تهیونگ دید داشته باشم. بهش اشاره کردم که تازه روی پله های پیاده رو جا گرفته بود.
-کی؟ اونو میگی؟ اون خودش از زیر تمرینا در میره. موندم چطور تونسته کمکت کنه.
نتونست خندش رو نگه داره و همونطور که برای حرفم سرشو به چپو راست تکون میداد، گفت:
-تهیونگ اونقدرام که فکر میکنی تنبل نیست! اون خیلی قدرتمنده. شاید تو نگاه اول متوجهش نشی، ولی اراده قوی ای داره.
-اوه جدی؟
قیافه درهمی گرفتم.
-ولی موقع تمیز کاری خوابگاه، خوب ارادشو از دست میده که!
صدای خندیدن کوتاهش رو شنیدم.
-راستش... تو همین فاصله فهمیدم اون به گلو گیاه علاقه داره. پس یه ذره تو خونَش کاکتوس پرورش دادم!
سرم رو کج کردم و به برق منعکس شده روی گونه ها و بینیش زل زدم. چراغ خیابون هنوزم روشن بود و من ازش ممنون شدم که صورت هوسوک رو برام واضح میکنه. مطمئنا اگه من بودم، هیچوقت نمیتونستم بفهمم تهیونگ از چه چیزهایی خوشش میاد. این درواقع نوع شخصیت جالبش رو نشون میده. شخصیتی که برای من دلنشینه. شخصیتی که باعث میشه یقین داشته باشم که از قبل میشناختمش و حتی بخوام بیشتر بشناسمش.
-هی! دوتایی اونجا چی میگید؟ خوش میگذره منو اینجا تنها گذاشتید؟
سخت بود، ولی نگاهمو از صورت هوسوک کندم.
-خب خودت رفتی اونجا نشستی!
هر دو به طرف تهیونگ حرکت کردیم و دو طرفش روی پله ها نشستیم.
-نمیخوای به فکر یه کار جدید باشی ته؟
چپ چپ نگاهم کرد.
-کی به کی میگه!
مشتی به بازوش کوبیدم که اخم کرد. هوسوک خنده کوتاهی کرد و بعد یکهو تو سکوت فرو رفت. فک کنم یادش اومد به خاطر خودش بود که از کار اخراج شدم!
-حالا چطور میخوای پول کلاس هاتو بدی؟
تهیونگ گفت و هوسوک نگاه شرمنده ای به من کرد. شونه بالا انداختم و سوجوی تهیونگ رو از دستش دزدیدم تا کمی ازش بخورم.
-به زودی یه کار پیدا میکنم.
-به زودی؟ مادرت به تنهایی نمیتونه خرجت رو بده، پس بهتره سریع تر یه فکری به حالش بکنی.
نگاه تندی بهش کردم که دهنش رو بست فهمید نباید بیشتر از اون ادامه بده. اون حرف فقط خاطرات گذشته رو برام پررنگ میکرد و باعث میشد به یاد بیارم مادرم چقدر در نبود من تنهاست.
-لازم نیست نصیحتم کنی تهیونگ!
پشت گردنش رو مالش داد و شرمندگی رو تو صداش ریخت.
-متاسفم.
هوسوک با گیجی و درموندگی به هردومون زل زد. برای باز کردن گره های ذهنش باید میگفتم. آهی کشیدم و با پنجه پام، سنگ ریزه روی پله رو به بازی گرفتم.
-پدرم مرده و مادرم تنهاست.
تهیونگ با کف دست فشار ریزی به شونه ام وارد کرد و من فقط لبخند تلخی زدم.
-نباید یادآوری میکردم.
-مشکلی نیست. این یه حقیقته. یه اتفاقه که افتاده و نمیتونم کاریش کنم.
هوسوک با آستین لباسش ور رفت و قیافه معذوری به خودش گرفت.
-اون یه پلیس بود.
نگاه هر دوی اونها رنگ کنجکاوی گرفت. این قضیه رو به تهیونگ نگفته بودم و همین کنجکاوش میکرد. درواقع خیلی از حرف هام رو به کسی نمیزدم، ولی همین که اینجا جلوی اونها به حرف اومده بودم، برای خودم هم عجیب بود.
-کسی که فقط برای دولتش کار میکرد. یه پلیس بی آزار و قانونمند. پلیسی که با تعداد زیادی از همکاراش تو حادثه سه سال پیشِ اداره جون خودشو از دست داد. تو حادثه ای که مقصرش جمز بود.
تهیونگ زیر لب چیزی مثل "اوه" زمزمه کرد و شیشه سوجوش رو بین انگشت هاش حرکت داد.
-متاسفم.
هوسوک گفت و من سر تکون دادم.
-پس به خاطر همین عضو گرینس شدی؟
پلک هامو به هم فشردم. موضوع جالبی برای بحث نبود ولی با اینحال نمیدونستم چرا دارم ادامش میدم. سر تکون دادم و چونه ام رو به دستم تکیه زدم.
هوسوک نفس آه مانندی بیرون داد و گفت:
-جمز تراشه های خانواده ام رو دست کاری کرده. نمیدونم چطور ولی تونسته ویروسیشون کنه. شما ها باید تو مأموریت کمکم کنید. اگه نتونم ویروس رو حذف کنم، اونا میمیرن.
تهیونگ شوکه شده پرسید:
-جدا؟ این هارو به نامجون هم گفته بودی؟
هوسوک با صدای آرومی جواب داد:
-آره... بهش همه چی رو گفتم. هر چیزی هم که از جمز میدونستم، گفتم.
مطمئن نبودم ولی هوسوک سعی کرد بحث رو عوض کنه. تهیونگ نفس عمیقی کشید و نگاهشو به آسمون بی ستاره و صافِ شهر دوخت.
-جمز رو برای همیشه نابود میکنیم و خانوادتو نجات میدیم. اینو قول میدم.
لرزش خفیفی به دلم نشست. تهیونگ با اخم کمرنگی، آسمون رو با جدیت نگاه میکرد و هوسوک به جلوی پاهاش خیره بود.
-و انتقام پدر یونگی رو میگیریم.
هوسوک زمزمه وار گفت و برای چند ثانیه حس خوبِ حمایت از طرف اون ها به قلبم تزریق شد.

هوسوک زمزمه وار گفت و برای چند ثانیه حس خوبِ حمایت از طرف اون ها به قلبم تزریق شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
I Killed Him | SOPEWhere stories live. Discover now