سرم رو چرخوندم. مکانی که توش بودم مرطوب بود و بوی تعفن میداد. به بینیم چینی دادم. باید یادم باشه دفعه بعد به شینیانگ بگم منو جای قابل تحمل تری بیاره. قدم هامو جلو بردم. چاله های روی زمین حاوی آب بارون بود و خونه های اطراف مثل خرابه ها، داغون و در حال ریزش بود. صدایی پشت سرم شنیدم. سریع به سمتش چرخیدم و نگاهم رو تیز کردم. خودش بود! هدف! دستم به دور چاقوی جیبیم سفت شد. جلو رفتم. تا وقتی که از زاویه قائم چند کارتون روی هم چیده شده گذر کردم. در کمال ناباوری چیزی اون پشت نبود. موش فاضلابی ای از کنار پام عبور کرد و من گیج، چاقوی توی دستم رو پایین بردم. با صدایی دقیقا پشت گوش هام، نفسم برید. حتی سریع تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. من دیر رسیدم. خیلی دیر.
نفس کشیده ای بیرون دادم و وحشت زده چشم هامو باز کردم. شینیانگ پشت سیستم نشسته بود و با نگاه معقولانه ای بهم زل زده بود. با حرص هدبند فلزی رو از سرم جدا کردم و از تخت پایین پریدم. دو قدمیش بودم که دستشو سریع جلوم گرفت. با خشم چشم هامو چرخی دادم و دستشو کنار زدم.
-بهم گفتی این تمرین نشونه گیریه نه سرعت عمل.
به پشتی صندلیش تکیه زد و راحت لم داد. انگار اصلا هم براش مهم نبود از چی اعتراض میکنم.
-تمرین سرعت عمل اسمش روشه. فرقی نداشت بهت میگفتم یا نه. متاسفم یونگی، ولی رد شدی. هفته بعد دوباره همینجا میبینمت.
نگاهمو با حرص ازش گرفتم و به سمت در حرکت کردم. صدای تماس توجهمو جلب کرد. چرخیدم و ایر پیس خودم رو روی میز شینیانگ دیدم. اوه! پاک داشت یادم میرفت.
دوباره چرخیدم و ایر پیس رو توی گوشم گذاشتم. سریع به لنزم متصل شد و من چند تا میس کال از هیون سو رو رو صفحه لنزم دیدم. متعجب به سمت شینیانگ چرخیدم و پرسیدم:
-تمام مدت داشت زنگ میخورد و تو چیزی بهم نگفتی؟
شونه ای بالا انداخت.
-وسط واقعیت مجازی بودی، نمیتونستم یهو بکشمت بیرون که!
نفسمو عصبی بیرون دادم.
-محض رضای فاک، شاید کار مهمی داشت که اینهمه زنگ زده.
به ایر پیس توی گوشم اشاره کرد.
-حالام جوابشو بده تا قطع نکرده.
بی توجه نوچی گفتم و چرخیدم.
-الو؟
همزمان قدم هامو به سمت راهرو کشیدم. صدای آروم هیون سو پخش شد:
-هی یونگی!
لبخند ریزی زدم.
-چطوری هیونگ؟
-مثل همیشه. راستی یونگی...
ایستادم. وسط راهروی همیشه خلوت گرینس بودم و حالا منتظر ادامه حرف های هیون سو.
-ما یه نیرو کم داریم و... رئیس از اخراجت پشیمونه. میتونی برگردی.
چشمام درشت و متعجبم به انتهای راهرو دوخته شد.
-شوخی میکنی؟
-نه! رئیس پشیمونه. و میدونم این عجیبه!
نفس کلافمو بیرون دادم و با انگشت هام موهای پشت گردنم رو لمس کردم.
-من واقعا علاقه ای به برگشتن ندارم هیون سو. خیلی دلم میخواد دوباره زود به زود ببینمت ولی نمیتونم تحملش کنم.
سکوت کوتاهی کرد. میدونم اون پسر عاقلیه و همیشه درکم کرده. پس منتظر حرف هاش موندم.
-یونگی، من به تصمیمت احترام میزارم. اگه با دیدن ریختو قیافه رئیس و دیدن کاراش اعصابت خورد میشه، که چه بهتر اینجا نباشی!
لبخند زدم.
-حواست باشه، شاید پشتت وایستاده!
خندید.
-خیالت تخت، امروز نمیاد. هرچقد خواستیم با بچه ها ازش بد گفتیم. حس میکنم به جای این چند سال، امروز خالی شدم!
بلند خندیدم. اون هم خندش اوج گرفت. نفسی گرفتم و سکوت کوتاهی که شکل گرفته بود رو با سوالم شکستم.
-هیونگ تو... دکتر چان میشناسی؟
یکهو خندش قطع شد. سکوتی که دوباره درست شد، ضربانم رو بالا برد.
-خب آره... چطور؟
نفسم تو سینه حبس شد. این واقعیه. خوابم واقعیه. این لعنتی حقیقت داره!
-اون... یه روانشناسه؟
سوالم متعجبم کرد. این با اون چیزی که تو خوابم دیدم فرق داشت. من داشتم تغییرش میدادم.
-آره و اون... دکتر خانوادمونه.
ضربان قلبم بالا تر از حد همیشگی بود. این... عجیبه. تو خوابم هیون سو حرفی از دکتر خانواده نزده بود. اون کسی که اول اسم دکتر چان رو میاورد، من نبودم، هیون سو بود. این گیج کنندست. آینده داره تغییر میکنه. نمیدونم چجوری، ولی شاید چون ازش خبر دارم. شاید برای این که میدونم میخواد چه اتفاقی بیوفته، یا حداقل تا حدودی ازش مطمئنم.
-یونگی تو...
ادامه نداد. نفس هام سنگین بود و قلبم مثل بمب میکوبید. سکوت درازی که بوجود اومده بود رو شکست.
-سایبریستی؟
نه!
نه، نه، نه!
چشم هام با وحشت اطراف رو پایید. راهرو خلوت بود و پرنده پر نمیزد. ولی من حس میکردم باید کسی باشه که حرف های منو هیون سو رو از پشت ایر پیس بشنوه. "احمق"ـی زیر لب گفتم و سرم رو بالا کشیدم.
-چی؟ نـ نه!
قلبم تو دهنم میزد و کف دست هام عرق کرده بود.
-تو سایبریستی، مگه نه یونگی؟
لب هامو به هم فشردم و انگشتهامو مشت کردم.
-هیون سو بسه! چرا باید باشم؟
نفس کلافه و عصبی ای کشید.
-اگه نبودی، سراغشو نمیگرفتی!
-لعنت بهت!
سکوت کردم و هیون سو صبر کرد تا خودم به حرف بیام. برای اطمینان بیشتر، نگاهمو دور راهرو چرخوندم و با آروم ترین صدایی که داشتم، گفتم:
-آره، من سایبریستم. حالا تمومش کن.
تنها صدایی که بین مکالمه ساکتمون شنیده میشد، نفس های آروم هیون سو بود.
-باید میدونستم...
دلشوره لحظه ای ازم دور نمیشد. این که نمیتونستم ذهنشو بخونم، داشت دیوونم میکرد. نفس هاش کوتاه شد و در آخر به حرف اومد.
-این آدرسی که برات میفرستم، خونشه. شاید اول به حرف نیاد، ولی وقتی بفهمه تو از خودشی، باهات راه میاد. بهتره کسی از این قضیه خبردار نشه چونـ
-میدونم.
حرفش رو قطع کردم، چون میدونستم. کدوم سایبریستی اینو نمیدونه؟ فکرم رفت سمت حرفش. من از خودشم؟ یعنی اونم سایبریسته؟ قلب بی قرارم رو نادیده گرفتم و سوالم رو پرسیدم.
-چرا داری کمکم میکنی؟
نفس تو سینش رو آه مانند بیرون داد.
-بهت میگم ولی نذار کسی بدونه.
تمام بدنم بی حس شده بود و همه سلول های مغزم کنجکاو ادامه حرف هاش.
-مطمئن باش.
مکث کوتاهی کرد.
-منم سایبریستم. مین سو هم همینطور.
سکوت کردم. این واقعیه؟ اونم سایبریسته و من چند سال دوستیمون اینو نمیدونستم؟ میدونستم مین سو خواهرشه و من حتی این به ذهنم هم خطور نکرده بود.
-اوه...
بعد از سکوت کوتاهی گفتم و دوباره ساکت شدم.
-چی شد که اینو پرسیدی؟ بازم خواب آینده رو دیدی؟
بحث تا حدودی جابه جا شد و من با نفسم خندیدم.
-آره. تو دیگه منو میشناسی...
لبخند زد و من از پشت خط هم حسش میکردم.
-برم سفارشا رو بگیرم، فعلا.
سری تکون دادم.
-آره برو، فعلا.
مکالمه قطع شد و من بی حرکت تو راهروی سوت و کور گرینس ایستاده بودم. حرف هایی که زده شد برای هضم کردن سخت بود. خیلی زمان نبرد تا تماس بعدی وصل بشه و من متعجب به خودم اومدم. نامجون؟
-هوم؟
-یونگی؟
صداش متعجب و متحیر بود. انگار کلی سوال تو ذهنش بود و نمیدونست اول کدومشو بپرسه. از مکالمه ام با هیون سو خیلی نگذشته بود و این تماس هم فقط گیج ترم میکرد. لطفا سریع حرفتو بزن نامجون!
-تو چیکار کردی؟
متعجب ابرو بالا انداختم.
-چیو چیکار کردم؟ عین آدم حرفتو بزن نامجون.
نفسی گرفت و شمرده تر از قبل گفت:
-باورم نمیشه! امروز هوسوک اومد پیشم و همه چیو گفت. چیکار کردی؟ چی بهش گفتی؟
چند بار پلک زدم. نامجون جوری حرف میزد انگار که غیر ممکن ترین اتفاق براش افتاده. پوزخند زدم و قدم هامو به سمت در خروجی گرینس هدایت کردم.
-این عجیبه؟
-آره یونگی عجیبه!
هرچی به طبقه همکف نزدیک میشدم، راهرو ها شلوغ تر میشد و صدای من آروم تر.
-اون نمیخواست جاسوس باشه. اون با خواست خودش برای جمز کار نمیکنه. اگه اینطوری نبود، همه چیو بهت نمیگفت.
سکوت کوتاهی کردو گفت:
شاید...
-الان کجایی؟
-خوابگاه. هوسوک همین الان رفت.
-که اینطور.
حیاط بین ساختمون گرینس و خوابگاه زیر قدم هام طی میشد.
-من یه نقشه دارم.
نامجون گفت و من پوزخند زدم.
اگه نداشته باشی که نامجون نیستی!
YOU ARE READING
I Killed Him | SOPE
Fanfictionچطور میتونم به عقب برگردم؟ چطور میتونم همه چیز رو از اول بسازم؟ "گذر از محدوده قدرت" چیزیه که زیاد بهش فکر میکنم. شاید بتونم زمان بیشتری از همیشه به گذشته برگردم. شاید بتونم تغییرش بدم. شاید بتونم از کشته شدن اون کسی که عاملش بودم جلوگیری کنم. -Yoon...