|Pt.22|

689 151 14
                                    

-ما داخلیم.
-خوبه. فلشو به سیستم وصل کنید.
نگاه کوتاهی بینمون رد و بدل شد. هوسوک دستشو داخل جیب کتش فرو برد و فلش کوچیکی رو وارد سیستم جلوش کرد. سیستمی که به گفته خودش، آن شینهو توی اون زندگی میکرد.
-قبلا گفته بودم ولی الان هم میگم. بعد از روشن کردن سیستم، حتما حالت تدافعی رو خاموش کن، وگرنه رایانه نمیذاره محتویات و فایل های فلش رو باز کنی.
-متوجه ام.
هوسوک گفت. با دستش از لبه میز گرفته بود تا بتونه مقداری از وزنی که روی پای چپش بود رو کم کنه. دکمه نورانی آبی رنگی رو لمس کرد که مانیتور بزرگ جلوش نمایش میداد. نفسش رو نگه داشت و بیرون داد. همونطور که انتظار میرفت، رایانه قفل بود، ولی با عملیات جونگکوک از توی اتاق تحقیقات به راحتی قفل برداشته شد. با حرکات سریع انگشت هاش روی صفحه جلوش، عملیاتی انجام داد و در آخر انگشتش رو روی دکمه پذیرش اطلاعات فلش نگه داشت. نگاهش به سمت من کشیده شد. انگار میخواست تأیید آخر رو از من بگیره. آروم سری تکون دادم و هیس هیس کنان گفتم:
-تو میتونی!
خنده کوتاهی کرد. خیره به صفحه جلوش نفس عمیقی کشید و دکمه آخر رو لمس کرد. ویروس وارد رایانه شد و طولی نکشید که سیستم دچار اختلال شد. در آخر صفحه خودش خاموش شد. تا چند ثانیه هر دو تو سکوت به تاریکی اتاق زل زدیم. خواستم نفس حبس شده توی شش هام رو بیرون بدم که لرزشی درست زیر پاهام حس کردم. قلبم تو دهنم میزد. حدس نامجون درست بود. با از بین رفتن رایانه یا همون قلب شرکت جمز، ساختمون هم باید از بین میرفت. نامجون رو صدا زدم.
-نامجون... ساختمون داره تخریب میشه!
تا چند لحظه فقط لرزش مهیبی زیر پاهامون حس میکردیم. نامجون سکوت رو شکست و گفت:
-شت... از اونجا دور شید! باید ساختمون رو تخلیه کنید! هر چه سریع تر!
نقشه ساختمون رو تو لنزم باز کردم. فاصلمون تا در اصلی زیاد بود. حداقل دو-سه طبقه باید بالا میرفتیم.
-این اصلا خوب نیست.
زمرمه وار گفتم. هوسوک افکارم رو خوند و خودش هم از تو عینک نگاهی به نقشه انداخت. همونطور که هر دو به سمت در اتاق میدویدیم، از نامجون پرسیدم:
-میتونی نزدیک ترین راه خروج رو برامون پیدا کنی؟
صدای نامجون با کمی تاخیر شنیده شد.
-در اصلی مصدود شده. باید تو طبقه دوم از تراس به ساختمون کناری خارج بشید.
افتضاح تر این نمیشه!
-شروع انفجار خوکار.
صدای کامپیوتری ظبط شده ای از توی بلندگوها پخش شد. هر دو با سرعت پله ها رو بالا رفتیم. لرزش ساختمون شدید تر شده بود، جوری که صاف راه رفتن هم برامون مشکل بود. به طبقه هم کف که رسیدیم، صدای نامجون رو شنیدم.
-از آسانسور استفاده نکنید.
با حرص پله ها رو دوتا یکی کردم.
-نبابا!
ایندفعه صدای نگران هوسوک بی توجه به لحن عصبی من اومد.
-بچه ها تونستن از ساختمون خارج شن؟
-آره، اونا حالشون خوبه. فقط شما دوتا موندید. سریع تر خارج بشید.
هرچند بایدم حالشون خوب باشه. اونا تو طبقه هم کف بودن و شانس بیشتری برای فرار داشتن. نگاهی کوتاه به پشتم انداختم تا مطمئن بشم هوسوک هنوز دنبالم میاد. لنگ لنگان پله ها رو بالا اومد. تا جایی که ساختمون لرزش مهیبی کرد و هوسوک در حالی که تلو تلو میخورد، از میله های راهرو گرفت. به سمتش جهش کردم و سریع دستش رو گرفتم. به طبقه دوم که رسیدیم نفس گرفته توی سینه ام رو با فشار بیرون دادم. با اینکه یه پاش تیر خورده بود ولی از سرعتمون کم نکرد. نقشه توی لنزم رو چک کردم. انتهای راهرو یه تراس بود که به ساختمون بغلی راه داشت. گردو خاک فضا رو گرفته بود و اجازه دید واضح رو به ما نمیداد.
-آخر راهرو.
گفتم و به سمتش دویدم. صدای قدم های هوسوک رو میشنیدم که پشتم میدوید. جلوی در تراس ایستادم. درست وقتی خواستم شیشه رو بشکنم، با نیروی زیادی به عقب کشیده شدم. پشت سر و کمرم با سطح سخت زمین برخورد کرد و باعث شد صدای ناله ریزم بلند بشه. چرخیدم تا از موقعیت هوسوک مطلع بشم. نگاهم تار بود و پشت سرم جریان ماده گرمی رو حس میکردم. هوسوک رو میدیدم که یقه اش تو دست فردی گرفتار بود. نه تقلا میکرد نه تلاش برای رهایی از دست فرد روبروش. فقط اخم غلیظی روی صورتش داشت.
-چرا سعی داشتی فرار کنی؟
صدای پسر آشنا بود. انگار قبلا هم شنیده بودمش.
-من قرار نیست برده جمز باشم.
هوسوک بود که با جدیت تمام میگفت.
-ولی مجبوری.
سپس هارد بزرگی رو توی دست چپش بالا اورد و جلوی چشم های هوسوک تکون داد.
-اون هنوز زندست. من ویروس رو کپی کردم. بهتره دست از پا خطا نکنی و با من بیای.
شاید تمام احساسات بد رو از همین فاصله از چشم های ناامید هوسوک تشخیص دادم. ساختمون لرزش دیگه ای کرد و من سعی کردم با تمام زوری گه برام مونده از روی زمین بلند بشم.
-دیوونه شدی هان وون؟! ولم کن! الان هممون زیر آوار له میشیم!
صدای پوزخند پسر رو از همین فاصله حس کردم.
-فقط تو و اون دوستتید که له میشید. هر چند اون از اول هم باید به دست تو از بین میرفت.
قلبم برای ثانیه ای از حرکت ایستاد. میتونستم نبض کنار شقیقه ام رو حس کنم. پلک هام رو به هم فشردم تا خاطرات تیکه پاره تو مغزم از بین برن، ولی مدام بزرگ تر میشدن. صدای هوسوک تو گوشم اکو شد.
من کشتمش...
آره اون هوسوک بود. هوسوک بود که کنار جنازه ام زانو زده بود، گریه میکرد و اسممو صدا میزد تا بیدار بشم. خاطره ام تو ذهنم پررنگ شد و من میتونستم تمام جزئیاتش رو ببینم. اطراف شبیه همین طبقه بود. خونی از جنازه من سرازیر بود و هوسوک مدام اشک میریخت. این من بودم که کشته میشدم، نه هوسوک! من برگشتم تا بتونم جون خودم رو نجات بدم. و کسی که کنار هر دومون، با فاصله ایستاده بود... هان وون. حالا تصویری از هان وون تو ذهنم رنگ گرفت. چیزی تغییر نکرده بود. من نتونستم این موقعیت رو تغییر بدم. با فریاد هوسوک، از افکارم بیرون کشیده شدم. هوسوک سعی کرد هان وون رو پس بزنه.
-بس کن! من یونگی رو نمیکشم. و تو حالا دیگه ویروس رو نداری که تحدیدم کنی! میدونم داری دروغ میگی!
-ازش دور شو.
حرف هوسوک رو با جدیت قطع کردم. هان وون با ابرویی بالا پریده به سمتم چرخید. خودم رو به دیوار تکیه دادم و کم کم بلند شدم. با اخم بهش زل زدم.
-داری ازش طرفداری میکنی؟ درصورتی که میدونی اون میخواست بکشتت!
-برام مهم نیست.
با بیشتر شدن درد سر و گردنم، اخمم غلیظ تر شد. پوزخند عمیقی زد. یقه هوسوک رو ول کرد و به سمت من اومد. همین که از هوسوک فاصله گرفت، من رو آروم کرد. جلو اومد و با چشم هایی که فعال بودن قدرت سایبریستیش رو نشون میداد، به چشم هام خیره شد. عنبیه هاش رنگ آبی روشن به خودش گرفته بودن، درست همرنگ نوری که منو هوسوک داخل اون کوچه نفرین شده دیدیم. تو نگاهش چیزی بود که دلت میخواست ازشون فرار کنی، ولی تنها کاری که من کردم، زل زدن بیشتر تو نگاه خوفناکش بود.
-اون هوسوک برای گذشتست. این هوسوک به من صدمه ای نمیزنه. مطمئنم.
گفتم و برای لحظه ای تونستم نگاه شوکه هوسوک رو روی خودم ببینم. هان وون بی هیچ حرفی نگاهشو گرفت. نمیتونستم حرکت بعدیش رو حدس بزنم. این پسر غیر قابل پیش بینی بود! به سمت هوسوک حرکت کرد و با اینکه اسلحه هوسوک رو میدید، اسلحه جیبی خودش رو توی دست های هوسوک گذاشت.
-یا تمومش کن یا خودم میکشمش.
هوسوک نگاه شکه و ناباورشو به پسر داد. دست هاش میلرزید و تو نگاهش وحشت به وضوح مشخص بود.
-هان وون من... خواهش میکنم!
نه نه نه! این خوب نیست! اصلا خوب نیست!
اسلحه امو از کمرم بیرون کشیدم و با دست بی حسم به سمت هان وون نشونه رفتم. بدون هیچ حرکتی و با پوزخند عصبیش، دستاش رو از هم جدا کرد و گفت:
-بزن!
نامردی نکردم و ماشه رو کشیدم. بلافاصله گودال سیاه رنگی جلوش ظاهر شد و تیر رو در خودش بلعید. قبل از این که بتونم درک کنم چه اتفاقی افتاد، گودال دیگه ای کنارم بوجود اومد و تیر رو به سمتم پرتاب کرد. نتونستم به موقع جاخالی بدم و تیر پوست روی دستم رو خراشید. اسلحه از دستم افتاد ولی سریعا با دست چپ برش داشتم. پس درواقع اون تیر رو به سمت خودم تلپرت کرد؟ فریاد هوسوک بود که هان وون رو صدا زد.
-خواهش میکنم بس کن! تو مجبور نیستی هان وون! فقط کافیه با ما بیای و دنیای قشنگ تری داشته باشی... جایی جدا از دنبال بازی های پلیس و دولت. فقط... با اون کاری نداشته باش...
هوسوک التماس کرد. شاید از قدرتمندی عجیب و بیش از حد هان وون خبر داشت که از اسلحه های توی دستش استفاده نمیکرد. یا حداقل سعی نمیکرد باهاش درگیر بشه. هان وون لبخندی زد.
-درکت نمیکنم هوسوک! این همه قدرت رو بذارم کنار و تو ندونم ها پیش برم؟ قدرت سایبریست هاست که روزی به دنیا حکومت میکنه و این آدم های ضعیف هستن که ترجیح میدن مخفی بمونن تا جون سالم به در ببرن! از این همه پنهان کاری خسته شدم!
-داری اشتباه میکنی!
حالا این من بودم که وسط بحثشون پا میگذاشتم. هر دو به سمتم چرخیدن. حسی منو وادار میکرد تا ادامه بدم. انگار بدنم از قبل برنامه ریزی شده بود.
-همه ما یکی ایم. ما با آدم های عادی هیچ فرقی نداریم. نباید خودتو برتر بدونی. در این صورت داری از قدرتت سوء استفاده میکنی.
خون از دست راستم چکه میکرد. نگاه هوسوک نگران بود. هان وون بعد از سکوت بلندش خنده ای کرد.
-یعنی میگی قدرتم رو بی استفاده بذارم؟ تو پاک خلی!
ساختمون لرزش بزرگی کرد. تکه ای از دیوار بیرونی ریخت و من خودم رو به ستون کنارم تکیه دادم. هوسوک سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و با ترس به اطرافش نگاه کرد. هر لحظه امکان داشت ساختمون با خاک یکی بشه ولی هان وون همچنان بی خیال قدم میزد. نیروی تو وجودم در حال بزرگ شدن بود و من حسش میکردم. قدرتم بود، داشت برمیگشت. پوزخندی محو زدم. پس حرفی که زدم بیخودی نبود! همین زمان بود که هوسوک من رو میکشت. نگاهی به کف دستم انداختم. رگه های سفید رنگی روی پوستم در حال جریان بود.
-چرا باید همچین کاری کنم؟ وقتی قدرتم رو دارم پس باید ازش نهایت استفاده رو ببرم!
دستم رو مشت کردم و به سمتش برگشتم. سعی کردم با همین مکالمه کمی زمان بخرم و با گذشته متفاوت باشم.

.

دو تا پارت! عشق میکنید؟:")

I Killed Him | SOPEWhere stories live. Discover now