|Pt.4|

1.1K 225 9
                                    

-مثل اینکه دوتا از کار آموزای جدید سر یه بازی مسخره شرط میبندن و از اونجا که هر دوشون کار با بمب ساعتی رو بلد نبودن، کل اتاق تحقیقاتو به باد میدن.
-چه بلایی سر اون دوتا اومد؟
-اخراج شدن.
-یعنی کل این آشوب به خاطر اون دو نفر بود؟
جین با حرص گفت و دستاشو مشت کرد. نامجون نا امیدانه سر تکون داد.
-متاسفانه آره.
جین خنده ی عصبی ای کرد.
-هه هه! پس حقشون بیشتر از اخراج بود!
نامجون خندید.
-یکم دلرحم باش جین.
-دلرحم باشم؟ فکر کنم یادت رفته چه نگرانی ای کشیدی! میدونی چقد ترسیدم؟ اولش که فکر کردم پایگاهمون اشغال شده!
جین حرص میخورد و غر میزد و نامجون به حرکات بچه گانه اش میخندید. ولی من هنوز باورم نمیشد که به خاطر دوتا تازه وارد، اینهمه استرس کشیدم. به قول جین، حقشون خیلی بیشتر از اخراج بود! صدای جیمین از اون طرف اتاق بلند شد.
-راستی هیونگ، دعوای دیشب که هنوز سر جاشه؟
جین با سرعت نور به سمتش برمیگرده.
-نه هنوز یادم نرفته چجوری رنگ هودی خوشگلمو با انداختن بین لباسای مشکیت به فاک دادی!
جیمین غر غر میکنه.
-گفتم که کار تهیونگه! من بی تغصیرم!
جین یقه ی جیمینو تو مشتش میکشه.
-کرم از خودته که دعوارو یادم اوردی! پس با یا بدون تهیونگ، دعوا از سر گرفته میشه!
و این منو نامجون بودیم که از یه گوشه شاهد کتک کاری های اون دو تا آمازونی بودیم.

توی جت هوایی نشسته بودیم. تهیونگ و هوسوک و چند تا از بچه های سال دومی هم توی جت بودن. به تهیونگ نگاه کردم که بیخیال مشغول سوت زدن بود. هوسوک دستاشو حلقه کرده بود و با چشمای بسته، چیزی زیر لب زمزمه میکرد. صدای فرمانده تو حسگر های گوشمون اکو شد.
-یبار دیگه تکرار میکنم، با دقت گوش کنین. هدف شما از این مأموریت، پس گرفتن ساختمون 23 گرینسه که این ساختمون قبلا توسط جِمز اشغال شده.
چند دقیقه بعد، جت نزدیک زمین ایستاد. دونه دونه بیرون اومدیم. بعد از ما جت 3 و 1 رسیدن. جین، نامجون، جیمین و جونگکوک توی اون جت ها بودن. همه بچه ها لباس مخصوص سربازی تنشون بود که رنگ کاملا مشکی برای تشخیص سختش داشت. اسلحه هاشونو به دست گرفته بودن و تو حالت آماده باش، اطراف رو زیر نظر داشتن. حالم از تو حالت دفاعی بودن بهم میخوره. از اینکه باید همش حواست به اطرافت باشه. ساختمون آسمون خراش جمز از اون فاصله، قابل تشخیص بود. گروه گروه شدیم و به سمت ساختمون حرکت کردیم. گروه من حاوی ارشد شینسو، تهیونگ، هوسوک و دو تا از بچه های هم پایه ای بود. چیزی نگذشت که تو کوچه خیابون های شان، پخش شدیم. ارشد ازمون خواست دو گروه شیم. باید همه طرف رو زیر نظر میگرفتیم، پس شینسو، جیهو و هانا گروه اول بودن که بین راه از ما، یعنی من، تهیونگ و هوسوک، جدا شدن. با قدم هامون تو کوچه های نمناک، بابت بارون دیشب، قدم میزدیم. قدم هامون به حدی آروم بود که خودمون هم قادر به شنیدنشون نبودیم. چند کوچه بدون شنیدن حرفی از بچه ها طی شد که صدای ارشد رو از تو حسگرهام شنیدم. میدونستم بچه ها هم اون صدا رو میشنون.
-اینطرف موردی پیدا نشد. اونجا چطور؟
نگاهمو به بچه ها دوختم و یواش یواش صحبت کردم.
-هنوز نه.
-که اینطور.
تماس قطع شد. با دست به هوسوک و تهیونگ اشاره کردم. هوسوک نگاهی به جی پی اس رو مچش انداخت.
-سه کوچه دیگه اونور تر، در ورودی انباره.
با آروم ترین صدایی که داشت حرف زد. سری تکون دادم. همون موقع صدای قدم گذاشتن کسی رو به کوچه شنیدم. به دیوار پشتم چسبیدم و خم شدم تا سر در بیارم اون فرد کیه. صدای قدم های تندش تو کل کوچه ها پخش میشد.
-دو نفرن.
تهیونگ گفت. ولی من فقط یک نفرو میدیدم. به سمتش چرخیدم. فقط نمیدونم چرا یکدفعه دلپیچه گرفتم.
-ته، حواسط به پشتت باشه!
تهیونگ راست میگفت؛ دو نفر بودن. چون صدای قدم های دو نفر شنیده میشد. با دست به اونطرف کوچه اشاره کردم. ته سری تکون داد و با احتیاط قدم هاشو از ما دور کرد. دوباره چرخیدم و به اون مرد نگاهی انداختم. لباسش نشون میداد یکی از نگهبانای جِمزه. به اسلحه تو دستش نگاه کردم. یه هفت تیر قدیمی. هنوزم از اینا هست؟ صدای تهیونگ تو گوشی حسگرم پخش شد.
-هیونگ من اینجا کسیو نمیبینم.
-صبر کن برگردیم. تا اونجا که میشه، از درگیری دوریـ
بقیه حرفم با شنیدن صدای شلیک گلوله، تو دهنم جا موند. خشک شدن خون رو توی بدنم حس کردم شد.قدرت حرکت نداشتم. صدای شلیک بعدی منو به خودم اورد. این یکی صداش فرق داشت. خفه بود. صدای کمی داشت و من مطمئن شدم صدای شلیک تهیونگه، یا حداقل یکی از افراد گروه. به سمت صدا چرخیدم. تهیونگ اونطرف کوچه، روی زمین نشسته بود و شونه اشو تو دستش میفشرد. هوسوک به سمتش دوید. من هم پشت سرش دویدم. تهیونگ اسلحشو نشونه رفت و دوباره شلیک کرد. به هدفش نگاه کردم. یه نیروی جمز، جلوش با فاصله ایستاد و به احتمال زیاد، عامل زخم رو شونه ی تهیونگ بود. هوسوک زیر لب به وضعیت تهیونگ لعنت فرستاد و اسلحشو بالا اورد. تیرش به خطا رفت ولی من با همون نشونه ی اول، به درک فرستادمش. هوسوک کنار تهیونگ نشست و به قیافه مچاله شده ی تهیونگ نگاهی انداخت.
-داره خونریزی میکنه.
نگاهمو از اون دو گرفتم و به اطراف زل زدم. هنوز چیز مهمتری از وضعیت تهیونگ وجود داشت، و اون هم خلاص کردن نفر دوم بود. چند ثانیه در سکوت ترسناکی گذشت که صدای پای ریزی، توجهمو جلب کرد. با سرعت به سمت صدا چرخیدم و شلیک کردم. مرد از شدت درد پاهاش روی زمین زانو زد. جلو تر رفتم و تیر دومو وسط پیشونیش فرو کردم. این هم از این. به سمت بچه ها برگشتم. هوسوک با صورت نگران و دست های لرزونش به تهیونگ زل زد که همچنان از درد، پلک هاشو به هم میفشرد و دستشو روی زخمش فشار میداد. هوسوک دستشو بالا اورد و پارچه قسمت تیر خورده رو پاره کرد. سطح پوست خون آلود ته نمایان شد. قیافمو جمع کردم و به هوسوک چشم دوختم.
-باید برگردیم. اینجوری اصلا نمیشه ادامه داد.
هوسوک با استرس به سمتم چرخید.
-باید اول جلوی خونریزیشو بگیرم. از اونی که فکر میکردم بد تره.
به زخم ته اشاره کرد.
-این گلوله ی هفت تیره! بزرگ تر از گلوله کلته. خونریزی زیادش برای همینه.
کلافه دستی تو موهام کشیدم و به صورت رنگ پریده تهیونگ نگاه کردم. این اصلا خوب نیست! صدای ارشد شینسو شنیده شد.
-اتفاقی افتاده؟ صدای شلیک شنیدم!
دستامو مشت کردم.
-تهیونگ تیر خورد... توسط نیروی جمز.
-چی؟! چطور؟!
-وقتش نیست. فقط باید برش گردونیم. دوباره برمیگردیم سمتتون.
متوجه وضعیت افتضاحمون شد که تماس رو قطع کرد. به کف دست هام نگاه کردم. متاسفانه نمیتونم ازش استفاده کنم. رو به هوسوک کردم.
-تو و تهیونگ برگردید. من میرم سمت گروه ارشد.
هوسوک از جا برخواست.
-ما بدون تو برنمیگردیم!
به تهیونگ اشاره کردم.
-وضعیتشو که میبینی!
مکث کرد. به صورت پر از ترسش نگاه کردم که بعد از بازو بسته کردن چشماش، تبدیل به یه صورت جدی شده بود. سرشو چرخوند و به جای جای کوچه نگاه کرد. انگار داشت دنبال چیزی میگشت. نگاهشو به گوشه ای از کوچه انداخت. از من و تهیونگ جدا شد و به سمت دیوار نمناک جلوش قدم برداشت. میخواست چیکار کنه؟ روی زانو هاش نشست و دستشو تو خاک کنج دیوار فرو کرد. از پاکِت لباسش چیزی بیرون اورد و روی خاک ریخت. ثانیه ای بعد، نور سبزی تو فضا پخش شد. با چشمای متحیرم به هوسوکی روبروم نشسته بود، نگاه کردم. نکنه اون... نمیدونستم اونجا چه خبره، چون هوسوک پشت به من نشسته بود و اون حاله های سبز نورانی، از جلوی اون نشأت میگرفت. بالاخره از جاش بلند شد و به سمتم اومد. تو دستش نوار های بلند سبز رنگی بودن. خوب که دقت کردم متوجه شدم، اونها شاخه گیاه بودن! به چشماش نگاه کردم که عِنَبیه هاش تغییر رنگ داده بود. دیگه مشکی نبود، سبز شده بود. حالا دیگه از حدسم مطمئن شدم. از جلوی چشمای متعجب من عبور کرد و کنار تهیونگ زانو زد. اون نوار های گیاهی رو به دور شونه ی تهیونگ پیچید.
-ثِنوریا. هم خاصیت جلوگیری از خونریزیو داره، هم مثل بانداژ میمونه.
صداش رو موقع انجام کارش شنیدم. کنارش نشستم و به قیافه جدیش موقع بستن زخم ته، نگاه کردم.
-تو یه سایبریستی؟

 -تو یه سایبریستی؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
I Killed Him | SOPEWhere stories live. Discover now