برای چند ثانیه فقط نگاهم میکرد. نفس عمیقی گرفت و جلوتر اومد.
-مطمئنی خوبی؟
سری تکون دادم و سعی کردم از بحث اصلی منحرفش کنم.
-اینجا چیکار میکنی؟
دستاشو تو جیبش فرو برد و شونه بالا انداخت.
-تو خونه تنها بودم، گفتم یه سری به مغازتون بزنم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت.
-ولی انگار رابطه خوبی با رئیست نداری...
چیزی نگفتم که خودش شروع کرد.
-نباید این کارو میکردم!
نگاهمو از زمین کندم و بهش دوختم. ادامه داد.
-باعث شدم اخراج شی... نباید اصرار میکردم.
سریع دو قدم بهش نزدیک شدم.
-نه هوسوک، اتفاقا ازت ممنونم! اصلا دلم نمیخواد همچین کسی رئیسم باشه!
نگاه شرمندشو بهم دوخت.
-ولی اخراج شدی!
-مهم نیست! یه کار دیگه گیر میارم.
دستشو کشیدم.
-خب حالا که به هم برخوردیم، بیا روز آخر تعطیلاتو کنار هم باشیم. خب؟
لبخندی نشست رو لبهاش ولی سریع محو شد.
-چطور میتونی نسبت بهش اینقدر بیخیال باشی؟
خندیدم.
-هی! فقط فراموشش کن!
از اون کوچه تاریک و خلوت خارج شدیم. صدای قدم هامون روی زمین نم دار شنیده میشد. دستام تو جیبم بود و هر از گاهی نگاهی به هوسوک ساکت مینداخم. ماشین ها از کنارمون رد میشدن و نورشون کمک میکرد پیاده رو از تاریکی مطلق خارج بشه.
-شماها...
نگاهمو کج کردم و بهش دوختم. بالاخره دهن باز کرد و چیزی گفت. همونطور که قدم برمیداشتیم، حرفشو ادامه داد.
-همتون سایبریستید، درسته؟
نگاهمو به جلو دوختم. بهرحال دیر یا زود متوجه میشد. سری تکون دادم.
-آره. گروه ما همه سایبریستَن. جیمین هم از اول اینو میدونست، برای همین اصرار داشت پیش ما بمونی... اینکه چطوری فهمید رو... باید از خودش بپرسی.
کمی تعجب کرد و دوباره نگاهشو به پیاده روی کاشی شده انداخت.
-کسی اینو نمیدونه، نه؟ اینکه شما سایبریستید؟
سرمو به چپو راست تکون دادم.
-نه؛ حتی گرینس هم خبر نداره.
-نباید بدونه... درسته...
کوتاه نگاهش کردم.
-هیچ کس خبر نداره. کسی هم نباید از هویت اصلیمون خبردار بشه، چون به ضرر خودمونه.
نفس عمیقی کشید.
-اینکه دولت نمیتونه از قدرت هامون بر علیه دشمن استفاده کنه، واقعا خجالت آوره.
حرفاش همه درست بود، پس سری تکون دادم.
-درست میگی... ولی اینکارو نمیکنن؛ چون خیلی ها از همین قدرت ها سوءاستفاده میکنن. پس مخفی کردن هویتمون و زندگی به عنوان یه انسان معمولی، کاریه که یه سایبریست همیشه باید انجام بده.
برای هر جمله ام سری تکون میداد. در آخر لبخندی زد.
-حیف شد، وگرنه یه ارتش قدرتمند تشکیل میداد... [انگشتشو بینمون چرخوند.] و دوتا سرباز قدرتمند میداشت.
خندیدم و دست راستمو از جیبم بیرون اوردم و دور گردنش انداختم. کم کم داشت شخصیتش برام جالب میشد. همیشه نیمه پر لیوان رو میدید و افکار منفی رو دور میکرد.
-مطمئن باش ما قدرتمند ترین سایبریست هاییم!
خندید.
-ولی من هنوز قدرتت رو نمیدونم!
شونه ای بالا انداختم و سریع جواب دادم.
-زمان. میتونم به عقب برگردم.
چیزی نبود که از گفتنش به این پسر بترسم. میتونستم بهش اعتماد کنم. اینو قلبم بهم میگفت. قیافش متعجب شد.
-چه جالب! پس واقعا قدرتمندی.
خنده بی صدایی کردم.
-با اینحال جزو سِریم* ها نیستم.
-که اینطور.
نگاهی به خیابون آسفالت شده انداختم. ماشین ها و قطار سریع السیر روی ریل مخصوصش، با فاصله عبور میکردن.
-نظرت راجب یه شام خوشمزه چیه؟
هوسوک بود که سکوت رو میشکست. خندیدم.
-پایه ام!
بعد از سبز شدن نور الکتریکی تو هوا، به سمت اونور خیابون حرکت کرد. منم پشتش قدم برمیداشتم. چند تا مغازه جلوتر، جلوی یه رستوران کوچیک ایست کرد و با دستش به سردر مغازه اشاره کرد.
-اینجا کباب ژاپنی های عالی ای داره!
بوی کباب گیرنده های بینیمونو نوازش میکرد و باعث شد داخل نشده، دهنمون آب بیوفته. هوسوک دستمو کشید و منم خدا خواسته دنبالش راه افتادم. با داخل شدمون، بوی گوشت کباب شده دوبرابر شد. هردو میزی رو انتخاب کردیم و سفارش دو ظرف کباب ژاپنی با برنج دادیم. تو زمان آماده شدن غذامون، هوسوک از خاطرات خنده دار بچگیش میگفت و هر از گاهی از اسم خواهرش لابه لای حرفاش استفاده میکرد. تازه متوجه شدم که اون خیلی پرحرفه و فقط منتظر بود تا یخش آب بشه. چرتو پرت گفتناش منو میخندوند و هر چند دقیقه برای به یاد اوردن خاطره جدید، موهای چطریشو لمس میکرد. وسط خاطره زندانی شدنش تو کلاس مدرسه بود که غذا هامون رو اوردن. با شوق به ظرفش نگاه کرد.
-گشنم بود!
با لبخند نگاهی به قیافه خوشحالش کردم. رو به گارسونی که غذا رو اورده بود کرد و کف دستهاشو به هم کوبید.
-آریگاتو گُزایماس!
به سمت غذاش برگشت. یه تیکه گوشت بزرگ روی کاسه برنج قرار داشت و روی برنج هارو با پیازچه های ریز ریز شده تزئین کرده بودن. قیافش که خوشمزه به نظر میرسید، فقط باید مزش هم تست میشد!
-ایتاتاکیماس!
چاپ استیک هاشو دستش گرفت و گوشت هاشو دونه دونه خورد. خندیدم و من هم تیکه گوشتی توی دهنم جا دادم. با لذت شروع به خوردن کردم و به هوسوک حق دادم که از غذا های اینجا تعریف کنه. غذا هم با خنده های من و خاطرات بی انتهای هوسوک میل شد. موقع حساب کردن، دوتا شیشه سوجو هم گرفتیم و بیرون اومدیم. صورتم از خنده های پی در پیم قرمز شده بود و دهن هوسوک هنوز میجنبید. شیشه های خالی سوجو رو داخل سطل آشغال بیرون انداختیم و به سمت خوابگاه حرکت کردیم. فردا کلاس داشتیم. وسط راه، هوسوک دهن باز کرد.
-میدونی سونبه، خیلی خوش گذشت...
لبخندی به قیافه کیوتش زدم.
-آره! میشه بازم ازینکارا بکنیم؟
با گونه های گل گرفتش خندید و پشت سرش رو خاروند.
-چرا که نه! فقط کافیه وقت اضافه بیاری و بهم زنگ بزنی!
گوشیمو از جیبم خارج کردم.
-حتما! البته اگه شمارمو داشتی!
خندید. منم خندیدم. شماره هامون رو ردو بدل کردیم و قدم هامون رو از سر گرفتیم. چند تا چهار راه از خوابگاه فاصله داشتیم که صدای قدم های درحال تعقیبی پشت سرم شنیدم. با شک و تردید برگشتم و به پشتم زل زدم. جز زن و دختر کوچیکی که که کنار هم راه میرفتن، خبری از فرد دیگه ای نبود. برگشتم و به هوسوک چشم دوختم که بیخیال برای خودش آواز میخوند. چند قدم جلوتر، ایندفعه صدا از توی کوچه سمت چپمون شنیده شد. کوچه تاریک و خلوت بود و صدای اضافه ای نشنیدم. هوسوک نگاه متعجبشو به کوچه روبرومون انداخت.
-تو هم شنیدی؟
بازوشو گرفتم و به دیوار تکیش دادم. هر دو خم شدیم و اونطرف دیوار رو دید زدیم. کوچه تاریکِ تاریک بود، البته نه تا وقتی که یه نور ضعیف آبی رنگ، چشممون رو گرفت.
-اووووو... اونـ
دستمو روی دهنش گذاشتم.
-هیششش!
دستمو کنار زد و سر تکون داد. دوباره خم شدیم ولی خبری از نور آبی نبود. هردو مشکوک به هم نگاه کردیم. وارد کوچه شدم که هوسوک از پشت بهم چسبید.
-بی من نرو یونگی. من میترسم.
شوکه شده سر جام ایستادم. فکر کنم هیچی جلودار ترسش نیست که اینجوری بدون ملاحظه قلبم چسبیده بود بهم. سعی کردم دست های یخ زدمو نادیده بگیرم و قدم جلو گذاشتم. صدای پاهام تو کل کوچه اکو میشد و هر قدمم هوسوک رو بیشتر بهم نزدیک میکرد. دیگه داشتم از اون فاصله دیوونه میشدم که برگشتم و به دیوار کوبیدمش. با نگاه بهت زدش به چشمام خیره شد. صورتمو جلو بردم و کنار گوشش باز دممو رها کردم. نفس هاش به پوست گردنم میخورد و دیوونه ترم میکرد. عجیب تر این بود که تکونی نخورد و گذاشت تو همون موقعیت بمونیم. زمزمه کردم:
-تو... حواست هست داری چیکار میکنی؟
صدای لرزونش هیجان قلبم رو بیشتر کرد.
-یونگی...
صدای چِلِق له شدن چیزی زیر پا، تو همون حوالی، باعث شد سریع ازش فاصله بگیرم. به اطراف نگاهی انداختم. عقب رفتم و با نگاهم کوچه رو زیر نظر گرفتم. صدای شارژ شدن مسلسل باعث شد وحشت زده به سمت هوسوک بچرخم و هلش بدم.
-بـخواب رو زمـیـن!
تقریبا داد زدم و همراهش روی زمین افتادم. اون فرد داشت تیر بارونمون میکرد و شک نداشتم قصد کشتنمون رو داشت. هوسوک داد خفیفی زد و سریع ساکت شد. نگاه سریعی به سطل زباله عمومی انداختم که فاصله کمی باهامون داشت. هر دو پشتش پناه گرفتیم. کج شدم و به مردی زل زدم که ژاکت مشکی ای تنش بود و هیچی از صورتش معلوم نبود. ناله هوسوک باعث شد بچرخم و نگاهمو بهش بدم. دست هاش خونی بود و به ساق پاش نگاه میکرد. لعنتی! تیر خورده بود..
*سِریم: سایبریست هایی که قدرت زیادی دارن و به آخرین درجه و حد خودشون رسیدن، تو دسته سریم ها قرار دارن.
ووت و کامنت هاتون رو نصیبم کنید:']
YOU ARE READING
I Killed Him | SOPE
Fanfictionچطور میتونم به عقب برگردم؟ چطور میتونم همه چیز رو از اول بسازم؟ "گذر از محدوده قدرت" چیزیه که زیاد بهش فکر میکنم. شاید بتونم زمان بیشتری از همیشه به گذشته برگردم. شاید بتونم تغییرش بدم. شاید بتونم از کشته شدن اون کسی که عاملش بودم جلوگیری کنم. -Yoon...