نگاهمو بالا کشیدم. در آهنی مجهز با فناوری امروزی جلوم قرار داشت. کنار در تابلو الکتریکی ای نور میداد و اسم دکتر چان، از مکان مطمئنم کرد. راهرو از گل و گیاه پر بود و لابی دکور ساده و زیبایی داشت. واقعا هم مثل یه مطب روانشناس بود! در زدم و کمی عقب ایستادم. مرد میانسالی درو باز کرد و نگاه متعجبشو به من و بعد راهروی خالی دوخت. با این که میدونستم، ولی پرسیدم.
-دکتر چان؟
سری تکون دادو کمی عقب رفت. در رو کامل باز کرد که هم خودش و هم من، بهتر تو دید هم باشیم. لبخند زد. دستشو بالا اورد و به داخل اشاره
-بله خودم هستم. بفرمایید داخل.
سری تکون دادم و سعی کردم لبخند بزنم. اون مرد به نظر آدم مطمئنی میومد و این منو یاد حرف های هیون سو انداخت.
"از گفتن واقعیت نترس یونگی. اون آدم بدی نیست."
تو دلم امیدوارم ـی اضافه کردم و وارد شدم. اتاق پرنور و ساده ای پیش روم بود. کاغذ دیواری ها از آبی و سفید بود. وسایل رنگ های ملیح و محوی داشت و گیاه های ساختمونی هر کجای اتاق دیده میشد.
-بشینید.
با ملایمت دستور داد و دوباره لبخند زد. نگاهمو گرفتم و روی یکی از کاناپه ها جا گرفتم.
-وقت قبلی داشتید؟
با آستینم ور رفتم و شرمندگی رو تو صدام ریختم.
-نه. متاسفم.
-مشکلی نیست.
لبخندش تا جایی کش اومد که چشم هاش تقریبا به دو تا خط تبدیل شد. چشمام درشت شد. واقعا مشکلی باهاش نداشت؟ چطور انقدر ساده ازش گذشت؟
-من پنجشنبه ها مطبمو میبندم ولی...
نگاه بامزه ای به من کرد. متعجب پلک زدم.
-استثنا قبول میکنم.
نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاقش دوختم. اون مرد با اون لبخند درخشان و مهربونش تحت تاثیرم قرار داده بود.
-راستش...
سکوت کردم و اون منتظر بهم چشم دوخت.
-من میدونم شما کی هستید. هیون سو دوست منه و خب... اون شما رو به من معرفی کرد.
لبخندش با زدن حرفم محو شد. با سرافکندگی پشت سرم رو مالش دادم. جلو اومد و پشت میزش نشست.
-البته که کمکت میکنم پسر. مشکلت چیه؟ خانواده؟ مدرسه؟
متعجب چشم هامو درشت کردم و دستامو تند تند تو هوا تکون دادم.
-نه نه! نه من... مشکل اونجوری ندارم... من...
ادامه حرفم رو خوردم. لبخند گرمش هولم میداد تا حرفمو کامل کنم. نفس عمیقی کشیدم و اون هم دستی به مو های شقیقه جو گندمیش کشید.
-میدونم شما یه سایبریستید...
چشم هاش درشت شد و من با ادامه دادن جمله ام اجازه زدن حرفی رو ندادم.
-و منم هستم. میخوام کمکم کنید. نه با مشکلات زندگی یا روحی، با مشکلاتی که یه سایبریست داره.
سکوت کوتاهی شکل گرفت و اون تو همین فاصله چند بار متحیر پلک زد. عینک مستطیلی شکلشو دراورد و ابرو هاشو با انگشت هاش ماساژ داد.
-هیون سو... اگه دستم بهت نرسه پسر...!
لب هامو به هم فشردم تا جلوی خندمو بگیرم. حقیقتا اون مرد بامزه حرص میخورد! دوباره عینکشو رو چشماش گذاشت و انگشتاشو به هم قلاب کرد تا پوزیشن روانشناس هارو بگیره.
-قرار نیست اتفاقی بیوفته، نگرانش نباشید.
گفتم و بالاخره لبخند گنده ای زدم. اون مرد متعجب ابرو بالا انداخت. برای راحت کردن خیالش ادامه دادم:
-این دهن چیزی رو لو نمیده.
لبخند ریزی زد. حداقل این چیزی بود که من دیدم، ولی سریع محو شد.
-خب مشکلت چیه پسر؟
پرسید و من آهی کشیدم. شاید باید میپرسید "مشکلتون".
-من یه سایبریست زمانم و... جدیدا متوجه شدم نمیتونم به گذشته برم. چیزی... جلومو میگیره.
با دقت گوش داد و بعد سری تکون داد.
-سِریمی؟
سرمو به چپو راست تکون دادم. چند ثانیه تو سکوت به طرح چوبی میزش زل زد و بعد بلند شد تا کتابی از کتابخونه کوچیکش بیرون بکشه. همزمان با جستجو بین کتاب هاش، سوال بعدی رو پرسید.
-چی دقیقا جلوتو میگیره؟
نفسمو فوت کردم.
-انرژی... یه نیرو... نمیدونم باید اسمشو چی بزارم ولی حس میکنم از آیندست. انگار میگه تو یکبار رو به گذشته رفتی.
بی حرکت ایستاد.
-که اینطور.
آروم زمزمه کرد و من گوشه لبم رو جویدم.
-تو... چند مرحله میتونستی به گذشته بری؟
انتظار سوالش رو داشتم. شونه بالا انداختم و نگاهمو به سقف اتاق دوختم.
-من سایبریست قدرتمندی نیستم. یه مرحله. اونم برای چند دقیقه. نه بیشتر.
ایستاد. کتابی تو دستش بود و نگاهش هنوز به کتاب خونه کاغذیش.
-تا حالا تونستی بیشتر از چند روز یا... چند هفته عقب بری؟
شوکه شده سرم رو بلند کردم.
-چی؟! نه! من اونقدر قدرت ندارم!
به سمتم چرخید. اتاق رو دور زد و دوباره پشت میزش نشست. کتاب قطور و رنگو رو رفته ای که دستش بود رو رو میز گذاشت. نگاه عجیبی به کتاب انداختم که به سمتم هولش داد.
-بیا بخونش.
متعجب نگاهمو بین کتاب و مرد چرخوندم. کتاب رو بین انگشت هام گرفتم و بازش کردم. "عناصر سایبر" چیزی بود که صفحه اول نوشته بود. باید خیلی قدیمی باشه چون این روز ها کسی دیگه از کاغذ استفاده نمیکنه. ورق زدم. کلمات سایبریستی از جلوی چشمام رد میشد و من متحیر اونها رو میخوندم. زمان. باید دنبالش بگردم. قسمت حروف T رو باز کردم. کلمه Time به راحتی پیدا شد. زیر لب خوندم.
"سایبریست زمان / Time"
دست هام میلرزید و قلبم تند میتپید. اگه این راه حله، پس چرا معطل میکنم؟
-چرا وایسادی؟
مرد گفت. نفس بلندی گرفتم و شروع به خوندن کردم.
"قدرت سایبریست زمان سه دسته است. یک. سریم ها. دو. سایبر درجه دو. سه. سایبر درجه سه. سایبریست های سریم قادرند چند مرحله و برای مدت زمان زیادی، به عقب بروند. سایبریست های درجه دو می توانند کمتر از سه مرحله و بیشتر از یک مرحله به عقب بروند. سایبریست درجه سه میتواند یک مرحله و برای مدت زمان کم، به عقب برود."
-درجه سه، هان؟
زیر لب گفتم و دکتر سر تکون داد.
-پس چیزی که مانعم میشه چیه؟
مرد به کتاب اشاره کرد.
-احتمالش هست به خاطر قدرت پایینت باشه. اگه همیشه تا یه مرحله عقب میرفتی، پس الان هم تو فرصت اولی... من این رو حدس میزنم، ولی این رو هم بدون که قدرت زمان خیلی کمیابه. حتی درجه سه ها هم جزء قدرتمند ترین سایبریست هان.
سری تکون دادم و نفسی گرفتم. صفحه هارو کمی زیرو رو کردم ولی نوشته ای ازش نبود. انگار نویسنده چیز زیادی از قدرت زمان نمیدونست. اگه بخوام با این تصور که تو فرصت اولم هستم جلو برم، مطمئنا عقب رفتن، حافظه رو از بین نمیبرد؛ ولی این بلایی که سر من اومده بود، چیز دیگه ای میگفت. بی هدف صفحه هارو جابه جا کردم تا چشمم به کلمه Storm خورد. با انگشتم صفحه رو لمس کردم. این قدرت جیمینه.
زیر لب پرسیدم:
-این کتابو از کجا اوردین دکتر؟
صدای آرومش رو شنیدم.
-خیلی وقته دارمش. شاید وقتی همسن تو بودم از یه دست فروش خریدمش. خیلی خوش شانس بودم که بدستش اوردم.
و چشمکی زد. با نفسم خندیدم و دوباره به نوشته ها خیره شدم. کنار توضیحات، عکس نشان قدرت طوفان دیده میشد. صفحه بعد نوشته های طریقه استفاده از قدرت طوفان رو داشت. جیمین هنوز هم چیز زیادی از قدرتش نمیدونست. ورق زدم. کلمه Pain دومین کلمه بود. احساس درد و عذاب. این قدرت نامجونه. میتونه به هرکی زجر بده. یجورایی به قدرتش حسودیم میشه! Gravity. جاذبه، قدرتِ تهیونگ. میتونه تو مساحت کم، جاذبه رو زیاد و کم کنه. با اینحال فکر نمیکنم یه سریم باشه. و قدرت سوکجین. Light یا همون روشنایی. قدرت اینو داره که تو مکان های تاریک نور بسازه یا روشنایی یه مکانو بگیره. بیشتر خودش از قدرتش سر در میاره ولی توی اون کتاب توضیحات زیادی ازش داده بود. Nature یا طبیعت، قدرت هوسوک. راجب قدرتش کنجکاوم. آخرین قدرت Electric بود. جونگکوک این قدرتو داشت و همه ما مطمئن بودیم که اون یه سریمه. شاید قدرتمند ترین بین ما بود ولی اون هم کنترل زیادی رو قدرتش نداشت. همه اینها باعث میشد بخوام اون کتاب رو داشته باشم.
-مثل اینکه درمورد خیلیاشون مشتاقی!
از فکر بیرون اومدم. مرد که تا الان ساکت بود، بالاخره به حرف اومد و من لبخند ریزی زدم.
-ما میتونیم بازم بیایم اینجا؟
متعجب اخم کرد.
-ما؟
چشم هام درشت شد. متاسفانه گندی که زدم قابل جمع کردن نبود.
- خب راستش...
دودل بودم. نمیشد سریع اعتماد کرد، ولی حرفی که زد تا حدودی دلگرمم کرد.
-نگران نباش پسر. میتونی بهم بگیش...
تو نگاهش اعتماد رو میدیدم و همین باعث میشد از زدن حرفم نترسم.
-من تنها نیستم.
با گیجی سر تکون داد.
-منظورت چیه؟
ادامه دادم.
-دوستام... اونا هم هستن که به شما و این کتاب نیاز دارن دکتر.
سعی کردم کمی صمیمی برخورد کنم تا نظرش جلب بشه. متعجب پلک زد و دست هاشو صاف رو میز قرار داد.
-چرا که نه پسر... اسمت چیه؟
با لحن جالبی پرسید و من هم جوابش رو دادم.
-یونگی... مین یونگی...
لبخند زد.
-چرا که نه یونگی. وظیفه منه که به سایبریست های دیگه کمک کنم.
نتونستم جلوی لبخندی که رو لبم شکل میگرفت رو بگیرم. دونستن درباره قدرت هامون، باعث میشه بهتر پیش بریم. اون هم وقتی که یه مأموریت بزرگ پیش رومونه.
-ممنونم دکتر..
عکس این پارت آپ نمیشه نمد چرا...
واتپدم چسخل شده ها-_-
CZYTASZ
I Killed Him | SOPE
Fanfictionچطور میتونم به عقب برگردم؟ چطور میتونم همه چیز رو از اول بسازم؟ "گذر از محدوده قدرت" چیزیه که زیاد بهش فکر میکنم. شاید بتونم زمان بیشتری از همیشه به گذشته برگردم. شاید بتونم تغییرش بدم. شاید بتونم از کشته شدن اون کسی که عاملش بودم جلوگیری کنم. -Yoon...