|END|

1.4K 194 170
                                    

پشت در ایستادم. نفس عمیقی گرفتم و دکمه کنار در رو زدم. اینجوری فرد توی اتاق رو از ورودم با خبر میکنم. در باز شد و نگاه کنجکاو هوسوک روی من افتاد. با شناسایی من لبخند کوتاهی زد و اشاره کرد که داخل بشم. پاش داخل باند و گچ فرو رفته بود و لباس های گشاد بیمارستان رو تنش کرده بودن، در صورتی که اینجا ساختمون گرینسِ خودمون بود. جلو رفتم و روی تنها کاناپه موجود تو اتاق نشستم. برای چند ثانیه سکوت بود که لبخند کوچیکی روی لبم نشوندم.
-خوبی؟
سر تکون داد و هومی کشید.
-سَرت خوبه؟
-بهتره.
حرف دیگه ای نزد. نگاهش رو از باند های روی سرم گرفت و به دیوار روبرو خیره شد. انگار حرفی داشت و نمیتونست بزنه. نفس عمیقی کشیدم. منم حرف هایی داشتم که باید میگفتم.
-راستش هوسوک...
همزمان با من گفت:
-یونگی من...
هر دو به هم خیره شدیم. با انگشت هام بازوم رو مالش داد و سرم رو پایین انداختم.
-تو بگو.
سکوت کوتاهی شد. با نگاه زیر چشمی میتونستم انگشت هاش که به دور ملافه تنگ میشد رو ببینم.
-خب من... یچیزی رو باید بهت میگفتم.
تو سکوت کف دستم رو به هم چسبوندم و انگشت هام رو به هم تاب دادم.
-بگو میشنوم.
گفتم و اون نفس لرزونش رو بیرون داد. با انگشت هاش گوشه پلک هاش رو ماساژ داد و گذاشت سکوت کمی کش دار بشه.
-یادته بهم گفتی چرا به گذشته برگشتی؟
با اینکه سر تکون دادم، ولی اضافه کرد.
-گفتی من کشته میشم.
دوباره سکوت کرد. سکوتی که هر ثانیه اش به اندازه یک ساعت حساب میشد.
-این من نبودم که کشته میشدم، تو بودی. اون هم به دست من.
در آخر نفس حبس شده اش رو بیرون داد و نگاهش رو دزدید.
-میدونم.
نگاه شکه اش رو بالا اورد و ناباور دهن باز کرد.
-چـ چطور؟
چرخیدم و سرم رو به پشتی کاناپه تکیه دادم. هوای آفتابی بیرون نور زیادی رو به داخل میپاشید و این اتاق رو روشن میکرد.
-یادت میاد ازم پرسیدی چطور هان وون رو پشتم دیدم؟
سکوتش باعث شد ادامه بدم.
-در واقع به عقب برگشتم تا بتونم هان وون رو بکشم. زمانی که من کشته میشدم، با آخرین جونم به عقب برگشتم، و همون زمان من قدرتم رو پس میگیرم.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
-اونی که اونجا دیدی، درواقع منِ آینده بود. بعد از خاموش شدن قدرتم، جسمم توی این دنیا ثابت میشه. یعنی دنیا های موازی برای من یکی میشن. میدونم درکش سخته، ولی من فقط تونستم یه ورژن از خودمو نجات بدم! اونم اینجا جلوت نشسته!
هوسوک پلک هاش رو بست و به فکر فرو رفت. میدونستم حرف هام رو متوجه نشده ولی تلاشش رو میکرد تا به اتفاقات ربطش بده.
-صبر کن ببینم! پس منِ آینده درواقع خودش رو لو میده؟ تو از کجا اینو فهمیدی؟
خنده کوتاهی میکنم و سر تکون میدم.
-تو خودت رو لو ندادی، هان وون داد.
با اخم بامزه ای سر تکون داد.
-درسته! من هیچوقت جرئت اینو نداشتم که بهت بگم منم که قراره بکشمت! چی با خودم فکر کردم؟!
-ولی الان جرئتش رو داشتی!
نگاهش رو سریع پایین انداخت. صورتش رنگ گرفته بود.
-خب آره... ولی الان خیلی دیره. اگه تو قدرتت رو دوباره بدست نمیاوردی، ممکن بود کشته بشی. من واقعا داشتم افتضاح عمل میکردم!
با اخم کوچیکی خم شدم و لب هاش رو بوسیدم. عقب رفتم و به قیافه شوکه اش نگاه کردم.
-یبار دیگه جمله آخر رو تکرار کن!
هوسوک که هنوز تو بهت و ناباوری دستو پا میزد، بعد از کمی مکث، با گونه های قرمزش گفت:
-چـ چی؟ منظورت افتضاح عمل کردم بود؟
بوسه دیگه ای، ایندفعه سریع تر رو لب هاش کاشتم.
-آره. منظورم خودِ فاکیش بود.
صورتم رو تو همون فاصله کم نگه داشتم. جوری که بازدم هامون تلاقی میکرد.
-تو بیشتر از هممون توی این ماموریت مهم بودی. اگه تو رو نداشتیم، نمیتونستیم جمز رو نابود کنیم. خبری از نابودی ویروس هم نبود. میفهمی؟
میتونستم از این فاصله حرارتی که صورتش منتشر میکرد رو حس کنم. سرش رو به بالا پایین تکون داد.
-آ... آره. میفهمم...
بلافاصله خودم رو عقب کشیدم.
-خوبه. وگرنه میتونستم بیست بار دیگه هم عقب برم تا اون کارو باهات انجام بدم.
تونستم تشخیص بدم آب دهنش رو قورت داد و نفس کوتاهی گرفت.
-بامزه شدی.
با نگاه خیره ای به صورتش گفتم و هوسوک با اخم ریزی سریعا چرخید و روشو ازم گرفت. ملافه تخت رو کشید روی سرش و خودش رو مخفی کرد.
-پس منم خیلی خوش شانسم که این ورژن از هوسوکم...
از زیر ملافه تخت با صدای ملایمی گفت. قبل از اینکه بتونم حرفی در جوابش بزنم، در با صدای "بوم" بلندی کوبیده شد. با چشم های گشاد به فردی که خودش رو با عجله داخل اتاق پرت کرده بود زل زدم. جیمین با قیافه آشفته ای جلو اومد و کنترل کوچیکی که روی میز گرد تو اتاق قرار داشت رو قاپید و پردازشگری که به دیوار وصل بود رو روشن کرد.
-جیمین واد د هل؟
-هیس!
جیمین کانال ها رو جا به جا کرد و روی کانال مورد نظر نگه داشت. کانال خبر؟
-چخبره؟
هوسوک حالا ملافه رو کنار کشیده بود و با لحن متعجبی میپرسید. نگاه جیمین همچنان با جدیت به صفحه نورانی جلوش بود.
-خودت ببین...
قبل از اینکه بچرخم و به صفحه چشم بدوزم، صدای دکتر چان تو اتاق پیچید.
-سالهاست که دولت قدرت سایبریست ها رو محدود کرده. بخاطر اتفاقاتی که ممکنه بیوفته و جرایمی که صورت بگیره. این کار دولت برای محافظت از مردمه، ولی تا به حال دولت به این فکر کرده که میتونه از سایبریست ها به نفع خودش استفاده کنه؟
گوش هام با دقت حرف های دکتر رو میشنید. اون مرد... داشت چیکار میکرد؟ فیلمی که از خودش گرفته بود، حالا توی یکی از شبکه ها پخش میشد. متن زیر تصویر رو خوندم.
"دکتر چان هِوون به سایبریست بودن خود اعتراف کرد."
با دهانی نیمه باز چشم هام رو مالیدم. چیزی که میدیدم واقعی بود و هیچ کلمه ای تغییر نکرد. اون مرد واقعا داشت اعتراف میکرد که سایبریسته، ولی آیا به اتفاقات بعدش هم فکر کرده بود؟
-همه ما میدونیم که همیشه همه شبیه هم نیستن. این یعنی بعضی سایبریست ها میتونن مفید باشن. چیزی که میخوام بگم... یعنی پیامی که میخوام به مردم برسونم، اینه که از سایبریست ها نترسن. هیچ چیز به قدرت اونا بستگی نداره. اینکه ذاتا آدم خوبی هستن یا نه... من... به عنوان یه سایبریست این رو ثابت کردم که میتونم مفید باشم یا حداقل صدمه ای نرسونم. من یه دکتر روانشناسم. کسی که اگه اسم سایبریست روش نبود، مطمئنا از نظر تمام مردم فرد بی خطری به حساب میومد.
تصویر عوض شد و عکس دختری با عنبیه هایی به رنگ طلایی و رده هایی از نور زرد رنگ رو صورتش نمایان شد. اون یه سایبریست بود!
-در پی پخش شدن این ویدیو، تعداد زیادی از مردم در شبکه های اجتماعی، مرکز پلیس و بیمارستان ها اعتراف کردند که دارای قدرت سایبریست هستند.
صدای زن گزارشگر شنیده شد و بعد از اون تعدادی عکس از صورت انسان های مختلف، پیر، جوون، نژاد های متفاوت و جنسیت های غیر همسان از روی تصویر رد شد و چشم هایی که از اونها نور ساطع میشد، نشون دهنده فعال بودن قدرت اونها بود. از روی تخت جهش کردم و جلو تر رفتم. هر سه در سکوت به تصویر زل زده بودیم و چیزی نمیگفتیم. درواقع چیزی برای گفتن نداشتیم. نمیدونستم بعد از این قراره چی بشه. چه اتفاقی بیوفته و چه قیامی به پا بشه...

I Killed Him | SOPEWhere stories live. Discover now