خواب هام زیاد تر شده. اونقدری شده که نتونم با انگشت های دستم بشمارمشون. بیشتر خواب هام رو مینویسم تا یادم بمونه و بتونم بعدا از اونها کمک بگیرم. فولدر سِیو شده و بینام رو باز میکنم و دوباره میخونمشون، ولی هیچ کدوم کمکی به فهمیدن اینکه چرا به گذشته برگشتم نمیکنه. خوندن دوبارشون فقط گیج و گیج ترم میکنه. میدونستم اون ها خاطرات من بودن، ولی با اینحال غریب ترین اتفاقاتی بودن که میتونستن بخشی از خاطراتم باشم.
آخرین بار با خواب عجیب خاطره خودم و هوسوک از خواب پریدم. همه چیز عجیب بود. خاطرات گذشته با اتفاقات حال خیلی فرق داشتن. همه چیز متفاوت بود و این نشون میداد من تا حدودی تونستم گذشته رو تغییر بدم. و این خوب بود؟ هنوز هم نمیدونم. تا وقتی که نفهمم چرا خودمو به گذشته فرستادم، نمیتونم هدفی رو دنبال کنم. به خاطرات اخیری که تو ذهنم رنگ میگرفت فکر کردم. من آدم سرد و منزوی ای هستم و تقریبا همه اطرافیانم این رو میدونن. راحت نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم و تو دوستی با کسی هیچ اشتیاق و علاقه ای نشون نمیدم، ولی همه چی در مورد هوسوک فرق میکرد. وقتی دیدمش حس آشنایی و نزدیکی رو بهش داشتم و این هم به خاطر گذشتم بود. اگه تو گذشته نمیدیدمش، مطمئن بودم مثل بقیه باهاش رفتار میکردم. همین هم تو گذشته اتفاق افتاد. از خاطراتم فهمیدم رفتارم با هوسوک مثل بقیه غیر صمیمی و معمولی بود. تو گذشته هوسوک از من نخواست تا کمکش کنم تیر اندازیش رو تقویت کنه. تو بیشتر جمع های ما شرکت نمیکرد و فاصله میگرفت. سرش بیشتر تو کار خودش بود و تو جشن سالگرد گرینس هم شرکت نکرد. همین نشون میداد خبری از بوسه من و هوسوک نبوده. در نتیجه صمیمیت و دوستی کمتری بینمون بوده. ولی سوالی که بیشتر از خاطراتم ذهنم رو درگیر کرده، "چرا" ـه. چرا به گذشته اومدم؟ که چی رو عوض کنم؟
صدای زنگ تماس تو اتاق پیچید. از افکارم خارج شدم و به صفحه دیجیتالیِ روی دیوار زل زدم. نامجون بود. مکالمه رو وصل کردم.
-الو؟
صدای خسته نامجون تو فضای اتاق پیچید.
-هِی. چیزی شده؟
-هی یون. برات خبر اوردم.
کمی مکث کرد و من تو همین چند ثانیه با کنجکاوی گوشهام رو تیز کردم.
-اون دوتا کار آموز رو یادته؟
چشم هام رو ریز کردم.
-آره. چطور؟
-جاسوس بودن.
-چی؟ جدی میگی؟
با چشم های گشاد شدم، چند بار پلک زدم.
-اسماشون رو از تو اسامی کارآموزا دروردم و وقتی تو لیست کارکن های جمز گشتم، تونستم راحت پیداشون کنم.
تو بهت و ناباوری، به کاناپه اتاق تکیه داده بودم.
-پس یعنی...
سکوت کردم و نامجون ادامه داد:
-عکس هارو از سیستم اتاق تحقیقات گیر اوردن.
بعد از زمان زیادی سکوت، بالاخره دهن باز کردم:
-ولی... ولی چطور پایگاه رو پیدا کردن؟ چطور راهشون دادن؟
نفس خسته و عمیقی کشید.
-نمیدونم... نمیدونم یونگی. ولی یه حدس هایی میزنم.
چیزی نگفتم تا خودش به حرف بیاد.
-تو درگیری هامون با جمز، متوجه یه چیزی شدم.
سکوت کرد و نفس گرفت.
-اونا از هفت تیر استفاده میکنن. حتی بعضی از سلاح هاشون قدیمی و از رده خارج شدست. اون سلاح ها و تیر ها باید یه کمکی بهشون بکنه، وگرنه چرا باید از اونها استفاده کنن؟
ابرو هام بالا پریدن. با به یاد اوردن تیری که تو شونه تهیونگ خالی شده بود، سرم رو تکون دادم تا سریعا اون بی ملاحظگی رو فراموش کنم.
-و تو چطور اینو به قضیه لو رفتن پایگاه ربط میدی؟
-تیرِ جی پی اس دار.
نفسم تو سینه حبس شد. این زیرکانست!
-ما هیچوقت تیر هایی که از بدن مجروهین خارج میکردیم رو برسی نکردیم. همین باعث ضعف ما شد و اونا متوجه مکانِ پایگاه شدن. حتما تا الان فهمیدی که عکس های ما رو از کجا اوردن؟
سکوت کرد. میدونستم بابت این قضیه خودش رو سرزنش میکنه.
-میدونی که تغصیر تو نیست.
-آره، ولی باید محتاطانه تر عمل میکردیم.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
-فعلا چیز مهم تری هست که باید بهش برسیم.
-درسته. نقشه...
YOU ARE READING
I Killed Him | SOPE
Fanfictionچطور میتونم به عقب برگردم؟ چطور میتونم همه چیز رو از اول بسازم؟ "گذر از محدوده قدرت" چیزیه که زیاد بهش فکر میکنم. شاید بتونم زمان بیشتری از همیشه به گذشته برگردم. شاید بتونم تغییرش بدم. شاید بتونم از کشته شدن اون کسی که عاملش بودم جلوگیری کنم. -Yoon...