آرامش -part 1-

636 92 25
                                    

آدم های شکسته بطرز غمگینی زیبان~

اینطوری نبود که دلش نخواد لبخند بزنه یا اگه بهتر بگم اون هم مثل همه آدم های عادی لبخند می‌زد ولی خب!

پس چرا بهش حس لبخند زدن نمی داد؟ یعنی همه آدم های دنیا موقع لبخند زدن همین حس رو دارن؟
اون گاهی اوقات فکر می کرد که چرا کشیده شدن دوتا ماهیچه روی صورتش میتونه نشونه شادی و بارش چند قطره اشک نشانه ناراحتی باشه؟ کسی هم وجود داشت که موقعی که حس عصبانیت داشت بخنده یا گریه کنه؟ اینکه قیافه ات چطوری باشه توی ماهیت حست تاثیری داره؟
.....

پاهاشو جلو عقب می برد و به جریان رودخونه که مثل هر روز جریان داشت نگاه کرد... مثل هر روز! همه چی مثل هر‌ روز بود حتی کفش هایی که پوشیده بود، کفشای دیروزش بود و حس می کرد تیکه چوبی که روی آب شناوره رو هم دیروز دیده!

پاهاشو از بین میله ها بیرون آورد و روی پل دراز کشید؛ باد آرومی می‌وزید و باعث شد موهای فندقیش توی هوا پخش بشه.

باد صورتش رو می بوسید و بهش آرامش تزریق می‌کرد...!
در اون لحظه فقط و فقط به صدای آب فکر می کرد و تیکه چوب آشنا!

لبخند نمیزد ولی حس خوبی داشت...حسش اونقدری عمیق بود که حتی صدای کلاغی که بلند شد باعث مختل شدن آرامشش نمیشد و میتونست تا آخر عمرش توی اون لحظه زندگی کنه اون هم بدون اینکه شکایتی داشته باشه.

صدای باد با پیچیدن لای میله های پل تغییر می کرد و هراز گاهی شنیده می‌شد.
باید لبخند می زد...؟

همزمان با فکر کردن به این جمله نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد تا بیشتر حس زنده بودن داشته باشه.
زنده بودن؟
دستش رو روی قلبش گذاشت...صدا تپیدنش رو حس کرد و از زنده بودنش لذت برد چون لذت بخش بود!

دستش ناخودگاه حالت چنگ زدن گرفت...اگه قلبش رو در می‌آورد می‌مرد؟
مردن؟

با سوال جدیدی که توی ذهنش شکل گرفت از جاش بلند شد، دوربینش رو برداشت و به سمت جنگل رفت.

نمیدونست دوربینش چقدر حافظه خالی و چقدر شارژ داره ولی خب اهمیتی هم نمی داد..خیلی وقت بود که به این چیزا اهمیت نمی داد.
با دستش رو موهاش کشید تا موهایی که بخاطر مالششون با پل به هوا رفته بودن به حالت اول برگردن.

همزمان با صدایی که شنید به عقب برگشت. یه خرگوش با سرعت نسبتا زیادی در حال دویدن بود.
دستاش سریع تر از مغزش دستور عکاسی رو دادن...
.....
زنده بودن نفس ‌کشیدن نیست~
.....
اکثر آدما می خندن! همه آدمها طی زندگیشون به چیزی خندیدن!

"خندیدن" و "شاد بودن" خواسته قلبی انسانه. اما همه چیزیه که برای زنده بودن بهش نیاز داری؟ می‌تونی فقط با خوشحالی زندگی کنی؟ در حالیکه واقعا خوشحالی لبخند بزنی و بگی "من زندم و از زندگیم راضیم."؟

درحالیکه بعضی اوقات تک خنده ای می‌کرد به حرفای دوستش که مثل همیشه در حال وراجی بود گوش می داد.

دوستش به صندلی تکیه داد و در حالیکه به چان خیره می شد گفت :
- به نظر من که چرت می گفت! می دونی...خونه سالمندان یا هر چی! آدم باید خوشحال باشه حالا هر جایی که باشه...وگرنه زندگی نمی کنه!
و چان فقط فکر کرد "زندگی یعنی خوشحالی؟ حس دیگه ای رو هم شامل میشه؟"

اون خوشحال بود؛ دوستای خوب، خانواده خوب، وضع مالی خوب، روابط عاشقانه مناسب و هر چیز خوبی که یه آدم با داشتنش لبخند می‌زنه رو داشت! ولی اون هم زنده بود؟

نمی دونست! قرار نبود الان بره و راجبش ساعت ها فکر کنه...! یه فکر چند ثانیه ای مثل همه ی فکرهایی که در طی روز میان سراغش و بعد از چند لحظه اون حتی یادش نمیاد که قبل ازون داشته به چه چیزی فکر می کرده.
"من نفس می کشم؛ خوشحالم؛ قلبم میزنه و مریضی ای ندارم! زنده ای احمق!"
با خشونت جمله رو به درزهای مغزش تزریق کرد و به بقیه جملات دوستش گوش داد که حالا وارد بحث جدیدی شده بود.
💙💙💙💙💙💙💙
سلام! این اولین فیکیه که توی واتپد میزارم...
ووت و کامنت ازین چیزا دیگه! :]♡

Smile ~Where stories live. Discover now