به سمت کتابخونه اتاق معلمش رفت و دستشو روی اسم کتابها که قابل دیدن بود کشید.
استادش واقعا به کتابهای فلسفی علاقه داشت و کتابخونه اش به هیچ وجه خالی نبود دراصل پر از برگه و کتاب بود.
کتابها و برگهها به هیچ وجه با نظم و ترتیب خاصی چیده نشده بودن ولی صحنه جالبی رو بوجود آورده بودن.چان دستش رو روی جلد صحافی شده و نسبتا ضخیم کتابی کشید که اسمی روش نبود.
-کتابا رو دوست دارید؟
صدای استادش باعث شد یکم از حضورش متعجب بشه ولی زبونش همچنان جواب داد:
+آره...ولی من خیلی کارها و چیزها رو دوست دارم این هم یک عضو از اون مجموعه بزرگ "دوست داشتنی"هاست.
چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد:
+این چیه؟-یجور دفتر خاطراته...ولی توش بجای "اتفاقات" بیشتر "احساسات" رو مینویسم...
هوم کوتاهی از بین لبهای چان خارج شد و در ادامه دستش به سمت کتاب "هستی و نیستی" ای رفت که بغل اون دفتر احساسات گذاشته شده بود.
بدون اینکه از جاش درش بیاره اسم روش رو نوازش کرد.چان درگیر بود...آره ولی نمیدونست درگیر چی شده و این آزار دهنده بود چون تله ای که داخلش گیر کرده بود دیده نمیشد.
اون هر هفته سیصد کیلومتر رانندگی میکرد و به این روستا میآمد تا معلم پیانو ریز جثه اش رو ببینه و درحالیکه از این کار لذت میبرد همزمان زجر میکشید.اون همیشه دنبال سفیدی بود و ذات اون معلم ریز جثه سفید بود!
خب...همه چیز زیادی روی دور تند بود و چان از این خوشش نمیآمد.
+چی باعث شده که بخواید احساساتتونو ثبت کنید؟
صدای قدم برداشتنهاش بلند شد و همزمان شروع کرد به توضیح دادن:-فقط برای خودمه! میدونی...میخوام به خودم ثابت کنم که احساسات نوسان دارن و بعد از چند روز که بهشون نگاه میکنی فقط میخوای پوزخند بزنی! ولی میدونید چانیول شی...!
دفتر رو از جاش برداشت و به سمت پنجره رفت:
-جدیدا اینکار جواب نمیده...باید دنبال یک روش جدید باشم!و همزمان با تمام کردن جملش دفتر احساساتش رو طوری پرتاب کرد تا داخل حوض نسبتا کوچیک حیاطش بیوفته.
آره دیگه جواب نمیداد! اون داشت تبدیل به ستارهای میشد که قبلا ازش متنفر بود...اون داشت از این تبدیل شدنش لذت میبرد.توی دفترش ثبتش کرد تا بعدا بهش بخنده!
ولی حالا داشت با چشمهای ناراحت به دفترش نگاه می کرد که کم کم داخل آب حوض در حال غرق شدن بود و اون میدونست دیگه نمیتونه به احساساتش راجب "ستاره شدن" بخنده!اون فقط یکم سواستفاده گر شده بود! میخواست از سیاهی استفاده کنه تا به چشم بیاد...مشکلش چی بود تا وقتی که همه جا سیاه بود؟
_______
بابت این تاخیر متاسفم. ولی واقعا نمیتونستم چیزی بنویسم و از این هم راضی نیستم! اینو خیلی وقت پیش نوشتمش و اون موقع بنظرم خوب نبود! ولی الان دلم خواست پابلیشش کنم و دلیلش رو هم نمیدونم...در هر صورت امیدوارم لذت ببرید^^
YOU ARE READING
Smile ~
Fanfictionلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست