"سفیدی اون ستاره توی چشمهای سیاه به زیباترین نحوه!"~
----- --- ---------- ----- -- ---- - ----------
اینکه آدمی با خلق و خوی آروم باشی و از رُکود لذت ببری ولی در عین حال بخوای کاری رو بکنی که باعث بشه آرامشت بهم بریزه عجیبه؟
خوب اگه صفت "عجیب" رو بهش نسبت میدید اون حاضره این کلمه رو جزو اخلاقیاتش حساب کنه!
مشکل نرمال نبودن چیه؟اینکه اون پسر با قد بلندش دوباره از سئول تا این روستای پرت اومده بود باعث میشد دلش بخواد قهقهه بزنه و این برای بک "عجیب" بود!
لبخندهای بک همیشه طوری بودن که انگار یک نفر داره سرش رو نوازش میکنه و بک میتونست با آرامش بخنده ولی الان؟!الان انگار یک نفر به وحشیانهترین طرز ممکن دستهاشو روی پهلوهای بک فرود آورده بود و قلقلکش میداد و بک فقط میتونست قهقهه بزنه!
با اینکه همه از اینکه کسی قلقلکشون بده بدشون میاد و فرار میکنن ؛ بک داشت مشتاقانه به سمت کسی میرفت که این وظیفه رو به عهده گرفته بود و خب! آنرمال یا هرچیزی که برای تعریفش به کار میبردن بک میخواستش! بک اون خنده بدون کنترل رو میخواست.بک آدم احساساتی بود و خیلی به همه چیز توجه میکرد! با محیط اطرافش به راحتی خو میگرفت حالا اگه اون محیط شامل آدمها هم میشد خب...بک نمیتونست جلوشو بگیره!
دقیقا حالا که داشت به دستهای پسر قد بلند نگاه میکرد میدونست که به اون دستها و رقصیدنشون روی کلاویهها خو گرفته و عادت کرده و رفتن پسر آرامشش رو بهم میزنه!
-چطور بود!؟فقط تونست سرش رو با گیجی بالا بیاره و به صورت مشتاق پسر روبهروش خیره شد.
"مشتاق" بود...برای چی؟
پسر با اون چشمهای درشتش به بک زل زده بود و بک میدونست و میدید که میشه!میشه احساسات پسر رو از چشمهای درشتش خوند اگه فقط چشمهای خودت رو هم همونقدر درشت کنی و بتونی صورتت رو همونقدر مشتاق کنی! فقط حیف که چشمهای بک زیادی کشیده و صورتش خیلی وقت بود که نتونسته بود همهی احساساتش رو بروز بده!
-هم...خوب بود!
پسر لبخندی زد که دندوناش مشخص شدن و باعث شد بک دوباره بتونه قلقلک دستهای بزرگ چان رو توی وجودش حس کنه و لبخند بزنه!......
داشت چهکار میکرد؟ نمیدونست فقط فهمیده بود که پیداش کرده! دیگه چیزی نبود که جلوشو بگیره!
ایندفعه توی روستا نه چراغهای نئونی ای وجود داشت و نه آدمهایی که با روشن کردن لامپ ها باعث خاموشی ستارهها بشن و همهی اینها باعث شده بود چان بتونه اون نورهای فسقلی رو توی آسمون با همهی وجودش بپرسته!
دوست داشتنی بودن و لایق دوست داشته شدن ؛ چان میخواست چیزی که لایقشون هست رو بهشون بده.اون روشنایی زندگیش رو پیدا کرده بود و میتونست حالا با خوشحالی از سواستفادهی ستاره ها برای درخشیدنشون داخل تاریکی زندگیش لذت ببره! فقط اینکه...ستاره ها میدونستن یک نفر با فاصله چندین میلیارد سال خورشیدی بهشون خیرهاس!؟
دستهاش بطور غریزی تکون میخوردن و روی کلاویهها مینشستند و اون بعد تموم شدن قطعه تازه متوجه شد که مشغول نواختن بوده!
-چطور بود؟!
"ستاره" با چهره گنگش سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Smile ~
Fiksi Penggemarلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست