همه چیز داشت خیلی سریع اتفاق میافتاد. اینطوری نبود که با این قضیه مشکلی داشته باشه! نه!
چون مگه قرار بود چند سال زندگی کنه که برای همه چیز مکث کنه؟
مشکل اینجا بود که چان داشت از کنترل خودش خارج میشد!
و دلیلش؟ اوه اون استادش...چه فرقی داره هیکلش چقدر کوچیک بود تا موقعی که میتونست زندگی چان رو مختل کنه؟
صدای گوینده خبر روی اعصاب چانیول خش میانداخت و باعث میشد چانیول دلش بخواد توی صفحه اون لعنتی یکی از مشتهاشو بکوبونه!
اون فقط چندتا از اجراهاشو کنسل کرده بود و الآن همه داشتن راجب برکناریش از صنعت مدلینگ حرف میزدن؟!+خدای من... این احمقها!
تَنِش! چیزی بودی که در اون لحظه چانیول با تمام وجودش حس میکرد. حس میکرد هر لحظه باید یکاری بکنه... از جاش بلند شه و بره فک اون مجری لعنتشده رو خورد کنه بعد بره به اون روستای کوچیک و تا موقعی که بمیره همونجا بمونه. البته شاید با استاد کوچولوش!
ولی اون اینجا بود! روی مبل نشسته بود و داشت با حرص به سیبش گاز میزد.
+اوکی چان... یه غلطی بکن!با زمزمه کردن این جمله بالاخره از روی مبل بلند شد... میخواست چهکار کنه؟ اوه... نمیدونست.
خب اینطور مواقع به طور عادی چان فقط کاریو میکرد که دلش میخواست ولی جلوی استادش ناخودآگاه محتاط تر میشد!اگه به خودش بود الان توی ماشین بود و داشت از جادهی خلوتی که به اون روستا میرسید لذت میبرد. ولی خب این دفعه نه!
بالاخره گوشی موبایلش رو دراورد و به استادش پیام داد. بزار خودش تصمیم بگیره!بعد چند ثانیه صدای پیام گوشی چان بلند شد...
+اوه...استاد! تصمیم گیری رو به عهده من گذاشتی؟ نمیخوام ناامیدت کنم!
ESTÁS LEYENDO
Smile ~
Fanficلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست