این چیزی بود که میخواست؟ البته.
این چیزی بود که انتظارش رو داشت؟ به هیچ وجه.
اون انتظار ادمی مثل چانیول رو نمیکشید... ولی میخواستش!
کسی رو میخواست که بتونه باهاش لبخند بزنه؛ بهش اطمینان بده و کاری کنه که احساس باارزش بودن بکنه... و چانیول همین بود... بطرز بیرحمانهای لبخند رو به لبهای بکهیون میآورد.
بکهیون تک خندهای کرد و پاهاشو روی زمین کوبوند تا تاب سرعت بیشتری به خودش بگیره.
چانیول گفت کاری داره و با عجله رفته بود و حالا بکهیون تو پارک تنها داشت لذت میبرد... راستی... چرا الان به معنی لذت فکر نمیکنه؟بکهیون زمزمه کرد"فقط لذت ببر احمق! "
صدای قدمهای تندی رو شنید که از عقب به سمتش میامدن و بعد از چند لحظه دستی از پشت سرش بستنی قرمز رنگی رو جلوش گرفت.بکهیون فقط تونست بخنده. طوری که دندونهای جلوش دیده شدن و باعث شد چشمهاش هلالی بشن.
چانیول هم تکخندهای کرد و بعد درحالیکه به بستنی سبز رنگش رو میخورد تاب بغل بکهیون رو اشغال کرد.-مدیر برنامههام اومده بود اینجا... میخواست ببینه چی باعث شده حتی سمت سئول نرم!
بکهیون درحالیکه به بستنیش لیس میزد سرش رو بالا برد و با چشمهای سوالی به چان نگاه کرد.
چانیول لبخند کوچیکی زد و گفت:
"منم بهش گفتم نمیدونم چی باعث شده! لبخندش؟ حرفهاش؟ واقعا عاشق کدوم قسمت ازت شدم بکهیون؟ "کم پیش میامد چانیول بک رو به اسمش صدا بزنه و فقط در مواقع خاص اینکارو میکرد.
بک فقط میخواست یچیزی بگه! اینطوری سکوت کردن بهش حس بدی القا میکرد. اون پسر هرچیزی که میخواست رو میگفت و بک فقط میتونست با چشمهای گیجشدهش بهش زل بزنه.
+منم...منظورم اینه... خب ببین چانیول شی... منظورم چانیوله...
و بعد یکهو ساکت شد. داشت چکار میکرد؟!چانیول با چشمهای مشتاق بهش نگاه میکرد و اهمیتی به بستنیای که دیگه کاملا داشت روی زمین میریخت نمیداد. انگار مهمترین چیز دنیا حرفهای بکهیونه و بکهیون فقط میتونست شرمنده باشه!
بک چشمهاشو برای به دست اوردن ارامش از دسترفتهاش بست و همونطور که سرش رو به سمت چانیول میچرخوند با چشمهای بسته شروع کرد به حرف زدن...
+تو...خیلی خوب حرف میزنی! منم دلم میخواد کاری کنم که مثل تو بتونم حس باارزش بودن رو منتقل کنم... ولی... نمیدونم... حس میکنم حقت نیست بعد اون جملات خوشگلت...-چطور یکهو اینقدر بچه شدی؟
بک خواست چشمهاشو باز کنه و منظور چانیول رو بپرسه... ولی چند لحظه بعد با سنگینیای که روی لبهاش احساس کرد مغزش کاملا دستور عقب نشینی داد. همه چیز خیلی زیادی حس زندهبودن میداد... مزه بستنیای که از لای لبهای چانیول دریافت میکرد؛ صدای نفسهاش و حتی دستی که کمکم داشت به از روی شونهاش به پشت گردنش میرفت... همه و همه حس زنده بودن میداد.
این چیزی بود که میخواست و منتظرش بود! همه چیزی که بکهیون منتظرش بود درون چانیول نهفته بود. چانیول برای نفس کشیدن اتصال لبهاشون رو قطع کرد و بعد از چند لحظه صدای گرفته و خجالتی بکهیون به گوشهای چان رسید:+دوست دارم...نه... عاشقتم!
YOU ARE READING
Smile ~
Fanfictionلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست