+بعضی وقتا آرزو میکنم کاش به یسری چیزها اعتقاد داشتم!
چانیول سکوت کرد و گذاشت استادش حرفاش رو ادامه بده.
+مثلا زندگیِ بعدی! یا مثل مسیحیها... میدونی... بعضی وقتا آدم دلش میخواد به یچیزی چنگ بندازه تا زندگی براش معنی پیدا کنه...بکهیون تکخندهای کرد و دستشو به نشونه بیخیال تو هوا تکون داد.
+فکر کنم دارم دیوونه میشم... این چرت و پر...
-نه! ادامه بده...
چانیول با لحن اروم ولی مطمئنی گفت.+آه چانیول... بعضی وقتا شک میکنم تو واقعی باشی! زیادی موفقی! سلبریتی محسوب میشی ولی الان توی یه بیمارستان نابود نشستی و داری از من پرستاری میکنی؟!
چانیول متوجه شد که استادش داره بحثو تغییر میده! اگه نمیخواست الان راجبش حرف بزنه چانیول قرار نبود پافشاری کنه.
-چی شد که... یهویی عصبی شدی...؟
هم میخواست از بحث اولیه دور بشن و هم کنجکاو بود.
با لحن نامطمئنی پرسید و سعی کرد استرس اینکه حتما باید به اون سوال جواب بده رو از بک دور کنه.+اوه... یه برگ سبز! یه برگ سبز شاداب که از درخت کنده شده بود!
چانیول با چشمهای سوالی به استادش خیره شد... مطمئن بود استادش از تکتک کلماتی که به زبون میاره منظوری داره.
بک ادامه داد:+یه برگ کوچیک بود! که به خاطر غفلت درخت ازش کنده شده بود... زنده به نظر میرسید... ولی کدوم برگ جدا شدهای زنده محسوب میشه؟
دستهای بک اروم اروم شروع کرد به لرزیدن که بک سریع تر از عوامل داخل بدنش به ملافهی روش چنگ زد و لرزش دستهاش رو مخفی کرد.
+برگ خیلی کوچیک بود چانیول! انگار تازه جوونه زده بود و خیلی وقت نبود که میشد اسم برگ رو بهش داد!
---هی بک هیونگ! برام دعا کن سریع تر خوب بشم تا موقعی که برگشتم بیام باهات بازی کنم----
بک دوباره خندید... و ایندفعه همراه با باز شدن لبهاش به خنده چند قطره اشک از گوشه چشمهاش فرار کردند و به سمت پایین روونه شدند.
+میدونی... اون درخت دوباره سبز میشه! هر سال همه برگهاش رو از دست میده و دوباره و دوباره...
شاید لازمه برگهارو به درختم چسب بزنم؟چان فقط با ارامش به بکهیون نگاه کرد و دستش رو روی صورت بک کشید تا اشکهایی که دیگه بدون کنترل روی صورتش میریختند رو پاک کنه.
-ایندفعه... این برگ... قرار نیست به خاطر عوض شدن فصل و سرد شدن از درخت پایین بریزه... بهت قول میدم!
خم شد و روی پیشونی بکهیون بوسه ارومی زد.
YOU ARE READING
Smile ~
Fanfictionلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست