زجر -part2-

299 67 20
                                    

"فدا کردن خودت برای اشتباه کس دیگه ای زیباست؟"~
......

انگشتهاش رو بدون فشار دادن به حالت نوازش روی کلاویه ها کشید.
سیاه و سفید.

لبخند کوچیکی روی لبهاش نقش بست ؛ سیاه؟ سفید؟ چی شد که کلاویه‌های پیانو رو به این رنگ ساختن؟

ایندفعه با انگشت اشاره روی یکی از کلاویه ها فشار وارد کرد ؛ صدایی که از پیانو به گوشش رسید باعث شد چشمهاش رو ببنده.
جایی خونده بود که " موقعی که از تعدادی از حواس پنجگانه استفاده نمیشه باعث تقویت بقیه حس‌های دیگه میشه."

چشمهاش رو بست و دستاش شروع کردن به رقصیدن روی کلاویه‌ها.
دیگه نمی تونست سیاهی و سفیدی رو ببینه؛ تنها چیزی که می‌دید سیاهی بود. اما باز هم می تونست تشخیص بده دستش کجا و روی چه رنگیه.

رنگ ؛ عاشق رنگ آبی بود ؛ آبی باعث می‌شد لبخند بزنه؛ اون لبخند زدن رو دوست داشت. اون هرکاری که باعث لبخند زدنش می‌شد رو هم دوست داشت!
"لبخند کافی بود؟"

با چند اشتباه متوالی با کلافگی چشمهاش رو باز کرد؛ چرا نمی‌تونست روی صدا و لمس دستها تمرکز کنه؟ مگر نه اینکه چشمهاش بسته بود؟ هوف کلافه ای کشید.
شاید بخاطر بوی گل های پامچال توی هوا بود که باعث می‌شد حس بویایی فعال و بقیه حواس دچار ضعف بشن؟

با این فکر از جاش بلند شد و گلدون پامچال رو از پنجره ی اتاقش به حیاط انداخت ؛ قبل از افتادنش چشمهاشو بست و صدای شکستن گلدون رو بخاطر سپرد.
گلدونی که به جرم بوی گل داخلش شکسته شد.

......

"کسی به درد کشیدن عادت می کنه؟" ~
صدای "چیک چیک" دوربین های عکاسی آرامشش رو بهم می ریخت ؛ بعد سه سال هنوز عادت نکرده بود و این بد بود.
کسی که عادت نکنه همیشه زجر می کشه و اون همیشه درحال زجر کشیدن بود؛ خب...همیشه؟

دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و در حالیکه به سمت راست متمایل می‌شد زاویه دید خوبی از نیمرخش به عکاس داد.
عکاس مثل همیشه پشت سر هم از مدلش تعریف می کرد...ولی...اون عادت کرده بود؟
اخمهاش با این جمله توی هم رفت. عکاس با دیدن جذابیتش موقع اخم کردن دوباره ازش تعریف کرد.

"درد همیشگی و غیرقابل عادت کردنه ولی مردم به داشتن چیزهای خوب عادت می‌کنن."
با این جمله خودش رو قانع کرد!

با رفتن عکاس بالاخره از روی مبل بلند شد و درحالیکه کُت رو در می‌آورد تصمیم گرفت شغل جدیدی پیدا کنه؛ شغلی که داخلش "چیک چیک" نداشته باشه!

به سمت اتاق گریم رفت با نزدیک شدن به اتاق صدای تلویزیون به گوش می‌رسید.
دختری در حالیکه صداش بغض‌آلود بود زمزمه کرد:
-من همه‌ی تورو می‌خوام! برام مهم نیست که تا الان چقدر اذیتم کردی یا چقدر قراره اذیتم کنی!
"چرا اذیتهاش رو نمی‌خواست؟فقط براش مهم نیست...؟"

Smile ~Where stories live. Discover now