حتی ستارهها هم روزی خاموش میشن
------دستش رو تکیهگاه قرار داد و روی تخت به حالت نشسته درآمد... صدای حرف زدن چانیول از توی راهرو میآمد و میتونست حدس بزنه داره چی میگه.
مثل همهی این روزهایی که اینجا بود داشت یکی یکی برنامهها و اجراهاشو کنسل میکرد.صادقانه بکهیون خودش رو در این حد باارزش نمیدید... که یک نفر بخواد زندگیشو بخاطر اون از همهجا بِبُره.
اوایل براش بیاهمیت بود... هیچ چیز اونقدر توی دیدگاه بکهیون پررنگ نبود که بخواد نگرانش باشه.
ولی مثل اینکه اون پسر جدی بود... و الان داشت جدی بودنشو نشون میداد و بخاطر رابطشون تلاش میکرد و بکهیون خودش رو لایق اون تلاشها نمیدونست!تک خندهای از سر گیجی کرد کرد و با بستن چشمهاش سعی کرد آرامش از دسترفتهاش رو به خودش برگردونه.
+بذار ببینم اصلا چکار میتونم بکنم! فعلا!
صدای چانیول بود که داشت به اتاق نزدیکتر میشد... از روی تخت بلند شد و به سمت پنجرهی اتاقش رفت و پردهها رو کنار زد.
صدای دستگیره در بلند شد و بعد از چند لحظه غرغرهای چانیول مبنی بر اینکه چرا از جاش بلند شده توی اتاق پیچید.
بک میترسید... اینجا همه چیزی بود که بکهیون نداشت و حالا ترس از دست دادنشون رو داشت. توجه و علاقه چانیول...؟ اون واقعا لایقشون بود؟ اگه لایق علاقه بود... چرا مادرش...؟
بدون اینکه جواب چانیول رو بده سوالی رو توی صورتش کوبوند.
-چرا من؟
چانیول چند ثانیه ساکت موند و بعد درحالیکه روی تخت مینشست زمزمه کرد:
+چون تو!بکهیون بدون اینکه صورتش رو بچرخونه و بخواد که چانیول رو ببینه زیر لب نجوا کرد:
-منظورت چیه...؟چانیول در حالیکه دراز میکشید جواب سوالش رو داد:
+چون تو همه چیزی هستی که من نیستم؛ تو همه چیزی هستی که میخوام باشم ولی نمیتونم!-من چیم...؟
چانیول به بکهیونی خیره شد که به اسمون نگاه میکرد... لبخندی زد و گفت:
+خودتی!---------
یادآوری: ووت!=)
KAMU SEDANG MEMBACA
Smile ~
Fiksi Penggemarلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست