صدای جیرجیرکی که بکهیون نمیدونست دقیقا از کجا سرچشمه میگیره گوشهای بک رو نوازش میداد و باعث میشد حس خوبی بگیره.
ساعت سه بامداد بود و با اینکه ستارهها میدرخشیدند ولی خبری از ماه نبود...از روزی که اولین بوسهشون توی پارک اتفاق افتاد چانیول تبدیل به قسمتی از بکهیون و بکهیون عضوی از چانیول شد.
انگار امکان نداشت بتونند حتی یک لحظه از هم دور بمونن! حتی اگه بکهیون توی اتاقش بود و چان بیرون از خونه و توی مغازه... تنها چیزی که بکهیون بهش فکر میکرد «نبودن چانیول» در اون لحظه بود و همهی افکار چانیول به «رفتن پیش بکهیون» خلاصه میشد!
+این دیگه زیادهرویه!
خودش هم میدونست که این حجم از کشش در این مدت زمان کم خیلی احمقانهست ولی نمیتونست کاریش بکنه... باید از همین موقعی که همهی این کشش رو احساس میکرد لذت میبرد...
با شنیدن صدای برخورد دستی به در خونه لبخندی روی لبش نشست و از روی زمین بلند شد و در حالیکه قدمهاش از حالت عادی بلندتر و مشتاقتر بود به سمت در حیاط رفت و با عجله در رو باز کرد.
لبهاش میخندیدند... طوری که دندونهاش دیده میشدند؛ چشمهاش هم میخندید... طوری که اطراف چشمهاش چروک میافتاد! سرش رو کج کرده بود و با اون لبخند زیباش به بکهیون خیره شده بود.
بکهیون چطور میتونست جلوی خودش رو برای بیشتر عاشق شدن بگیره؟
-خدای من... خل شدی؟ واقعا نصف شبی راه افتادی اومدی؟
-تو میدونستی من میام... تو حیاط منتظرم بودی!بکهیون بدون اینکه جواب چانیول رو بده فقط شونههاش رو بالا انداخت و با کنار رفتن از جلوی در به چانیول اجازه ورود داد.
-خونتو خیلی دوست دارم! حس قشنگی داره!
-خیلی از سئول دوره... برات خیلی زحمت داره تا هر دفعه از سئول بیای اینجا!چانیول به سمت فضایی رفت که چمنکاری شده بود و روی چمنها دراز کشید و جواب بک رو داد:
-حتی اگه خونت توی یک کشور دیگه هم میبود حاضر بودم برای دیدن تو و گرفتن این حس محشر از خونت و خودت تا اونجا هم بیام! نمیدونی نیرویی که منو به سمت تو میکشه چقدر زیاده! حس میکنم میتونم همه کاری برای دیدنت بکنم!
YOU ARE READING
Smile ~
Fanfictionلبخند بزنه یا نه! زنده محسوب میشه؟ اگر تکون بخوره و قلبش بزنه...زندست؟ نمیدونستند...امیدوار بودن کسی رو پیدا کنن که بفهمه یا شایدم...باهم کشفش کنن؟ -کاپل: چانبک- ژانر: رمنس-انگست