برگ های رو امضا می کنم و به صورت قانونی همسرش می شم، همسر کسی که تا چند دقیقه پیش حتی ندیده بودمش، همه از این معامله راضی اند و میخندند؛خب، معامله جوش خورده و حالا، من پسره کوچکتر خانواده لی که بدبختانه یک اُمگاست و به جای ورشکستگی شرکت خانواده اش به فروش می رسد.
زمانی فکر می کردم چون توی یک خانواده ثروتمند به دنیا امدم امگا بودن، نمی تونه خوشبختی ام رو ازم بگیره ولی همه چیز برعکس شده و تنها چیزی که ازم مونده نفس کشیدنه.
این ازدواج اینقدر مصنوعی هست که حتی براش جشن هم بر گزار نمی کنند. والبته که این نظر داماد خوش بخت بود، من هم واقعا دوس ندارم در برابر ۱۰۰ ها نفر کسی که باهش حتی حرف هم نزدم، ببوسم.
همه چیز خیلی سریع تر از اونچه فکر می کردم اتفاق می افته. من و اون سوار ماشینش می شیم. باید بریم خونه ش، همه چیز تمومه.
مسیره کوتاه جنگلی که انتهاش به زندان منه و صدای ترمز، پیاده می شه و در ماشین رو برام باز می کنه و دستشو به سمتم می گیره، بدون هیج مخالفتی دستشو می گیرم، پیاده می شم و به سمت امارت سفید که جلومونه راه می افتیم. کوچک تر از اونیه که فکر شو می کردم به هرحال منطقیه این امارت تنها برای یک نفر بوده و برای یک نفر بزرگم هست. شاید کسی فکر نمی کرده، این امارت مجردی به یک زندان متاهلی تبدیل بشه. زندان متاهلی؛ پس بالاخره خودم هم قبول کردم که ازدواج کردم، واقعا رقت انگیزه.
زمانی دستم رو ول می کنه که تو اتاق خوابشیم، هنوز یک کلمه هم حرف نزدیم. تخت دو نفره رو به رومه. همه چیز کلیشه ای هست، گل رز، شامپاین، نور کم اتاق و... اون پسر کجا رفت؟
سرم رو به چپ و راست می چرخونم و اون با فاصله چند سانتی پشت سرم پیدا می کنم. بالا تنه لخت! خدا رو شکر هنوز شلوارش پاشه. با چشمای مشکیش بهم نگاه می کنه می کنه و منم مثل احمقا نگاهش می کنم، کسی هم نیست که پیدا بشه که بگه اخه احمق چرا این قدر بهت زده ای؟!
"من شمارو نمی شناسم؟" با صدای خیلی اروم می گم، در حدی که فقط کسی که چند سانت باهم فاصله داره می شنوه.
ابرو هاشو می ده بالا و اون چشم های مشکیش بیشتر از بیش معلوم می شه و یک قدم بهم نزدیک می شه. من منتظر جوابشم ولی یه قدم می رم عقب، اون یه قدم میاد جلو، لعنتی تو حال خودش نیست.به راحتی بلندم می کنه، رو تخت می زاره، لباس ها مو در میاره و بدون یک کلمه اون منو برای خودش می کنه.
الفای احمق، دردی که زیر دلم می پیچه واقعا زیاده.تنها صدایی که تا حالا ازش شنیدم، صدای نفس های عمیقشه، منم مثل عروسک بی جون فقط داره بهم تجاوز می شه.
نگاهم به سقفه. چونش تو گودی گردنمه و توم وول می خوره، واقعا نمی دونم تا کی می خواد، ادامه بده. احساس خورد شدن شیشه تو قفسه سینه ام حس می کنم. اشکام می ریزه نه بخاطر "این" بلکه به خاطر ظلمی که بهم شده؛ از خانواده خودم انتظار نداشتم.
با زبونش رد اشکام رو می لیسه وبعد سر شو بالا می گیره، جوری که من می تونم زیر چونش و پره های بینی شو که میلرزه ببینم.
• فردا حوالی ساعت ۹و نیم
گرمای آفتاب رو روی صورتم حس می کنم. گرماش یخ پلکام رو باز می کنه. سرم، درد می کنه انگار توش ساعت ها انگری می کردن و الان خاکستر همه جا شو گرفته، کوفتگی بدنم رو می تونم حس کنم. می دونم که بار اولم نبوده اما...
دستی که دور کمرم رو می گیره رشته افکارم رو می بره، اون نرفته!¿ هنوز چشم هاش بسته است، یعنی خوابه. نمیتونم دستشواز دور کمرم باز کنم. منو بیشتر به خودش می چسبونه. نخیر خواب نیست."ولم کن؛ حالا" تقربیا قسمت اخرشو داد زد.همون لحظه، در اتاق باز می شه و دوتا خدمتکار با چرخدستی صبحونه وارد می شن"صبح بخیر ارباب، صبحانه اماده است" خدمتکار با لحن محترمانه می گه. دست هاشو از دورم باز می کنه و از تخت بیرون می ره و بعد سکوت اتاق رو فرا می گیره. منم از وقتی که خدمتکارها وارد شدن زیر پتو پناه گرفتم. با طولانی شدن سکوت سرم رو از پتو میارم بیرون. اتاق خالیه. نه اثری از خدمتکارا هست. نه اون. رفتن و فقط چرخ دستی صبحانه ی دست نخورده و من، باقی موندیم.
باید از این جا برم، ولی کجا؟ حتی موبایلم رو ازم گرفتن یعنی وسط کشو قوص فرار کردن من گم شد، نمی تونم حتی به ناتسومی هم زنگ بزنم. تو این یه هفته اخیر به شدت اذیتش کردم. باید حداقل ازش عذرخواهی کنم. احتمالا تا الان کاملا تهدیدیش کردن که دیگه با من نره و بیاد. می دونم اونم ناراحته و الان نگران حال منه ،دوباره اشکام... نه اینا دیگه جای زخمه که درد می کنه.
باید یه تلفن پیدا کنم و بعدش از این خونه بزنم بیرون، اگه بیشتر از این اینجا بمونم دیونه می شم.
تقربیا نیم ساعته که دارم تو این عمارت بالا و پایین می رم و تو این عمارت خراب شده حتی یه دونه تلفن ثابت کوفتی هم پیدا نمی شه و خدمتکاراش لالن. توف، اینجا واقعا یه زندونه.
لازم نیست حتما به کسی زنگ بزنم، با پای پباده هم می تونم از این خراب شده برم بیرون. درسته که وسیله ارتباطی ندارم، پول ندارم، موبایل هم ندارم. پا که دارم. همینا هم کارم رو راه می اندازه. فقط باید از راهی که امدم برگردم.
به سمت در ورودی هجوم می برم.
YOU ARE READING
فروخته شد
Fantasyداستان یک ازدواج اجباری بین آلفا و امگا برای پول و قدرت. شاید اجباری بودن ازدواج کوچک ترین مشکل شون باشه. بیرحمی سرنوشت یا داستان تکراری اش. شخصیت ها: نقش اصلی: راوی داستان، هارو (اُمگا) شوهر نقش اصلی: اون پسره، هایسه (آلفا) دوست صمیمی نقش اصلی: نات...