Chapter 8

40 9 6
                                    

فلش بك (داستان از ديد زين):

نيم ساعتي ميشد كه توي باري كه قرار گذاشته بود منتظرش بودم. دور وبرمو نگاه كردم. بار شلوغ بود و مردم هم حسابي مست و مشغول! ولي اثري از دختره نبود! براي بار هزارم نگاهي به ساعت مچيم انداختم. ٢:٤٥ نصفه شب . با استرس و عصبانيت مشروبمو سر كشيدم و با پاهام رو پايه ي صندلي اي ك روش نشسته بودم ضرب گرفتم. چشمامو بين جمعيت دنبالش گردوندم و ناگهان نفسم تو سينم حبس شد! فاك! اينا اينجا چي كار ميكنن؟! به سرعت سرمو برگردوندم و با چشماي گرد شده از ترس و قلبي ك داشت از تو قفسه سينم بيرون ميزد پشت بهشون سر جام ثابت نشستم. الان فرار كردن فايده اي نداشت! اونا منو ديده بودن. پس منتظر شدم تا نزديك بشن تا اينكه صداي بَمِش رو كنار گوشم شنيدم: فك كردي ميتوني تا ابد فرار كني؟

با تمام سرعتي كه ميتونستم صندلي كناري رو بلند كردم و كوبيدم تو صورتش و بدون يه ثانيه ديگه وقت تلف كردن به سرعت از بار زدم بيرون.
با تمام سرعت ميدوييدم. ازيه كوچه به كوچه ي ديگه. نميدونستم دارم كجا ميرم. مهم هم نبود. فقط خدا خدا ميكردم به بن بست نخورم. ميدونستم پشت سرمن. ولي قلبم انقدر تند ميزد كه ضربان قلبمو تو گوشم ميشنيدم و نميتونستم درست تشخيص بدم صداي قدماشون چقد نزديكه. پام چند بار به تركاي آسفالت گير كرد و نزديك بود بخورم زمين اما خودمو جمع كردم. اگه ميگرفتنم كارم تموم بود. با اون بدهي هايي كه من بالا اورده بودم، حداقل كاري كه ميكردن اين بود كه بكشنم و اعضاي بدنمو بفروشن كه بدهيام صاف شه!!
در همون حال كه داشتم با بيشترين سرعتي كه پاهام اجازه ميدادن ميدوييدم، گوشيمو دراوردم و شماره لويي رو گرفتم.
-الو؟

با عجله دور و برمو نگاه كردم واون طرف خيابون سينماي "هام يارد" رو ديدم. اگه اين خيابونو تا ته ميرفتم و بعد ميرفتم چپ و بعد راست و بعد يه راست ديگه ميرسيدم به...
- خيابون "اسپرينگ فيلد"! پيدام كردن!

گوشيو قطع كردم و با سرعت دوييدم چپ.
يه كوچه مونده بود به اسپرينگ فيلد برسم كه پام گير كرد به يه سنگ و با صورت خوردم زمين.به سرعت بلند شدم ولي دير شده بود و اونا بهم رسيده بودن. از مشت يكيشون كه مستقيم دماغمو هدف گرفته بود جاخالي دادم و محكم كوبيدم تو شكمش. همون لحظه دستي منو از شونم گرفت و با شدت چرخوند سمت خودش و با پيشونيش كوبيد تو پيشونيم. ضربه ي وحشتناكي بود. سرم گيج رفت و تعادلمو داشتم از دست ميدادم. كه صداي مبهم موتور و فرياد هاي لويي رو شنيدم. به محض پايين پريدن از موتور يه اسلحه سمتم پرت كرد و من چنگ زدم از رو زمين قاپيدمش. لويي با چاقو بهشون حمله ور شد و منم كه يه كم تونستم تعادلمو ب دست بيارم به پاي يكيشون شليك كردم. قبل از اينكه فرصت كنن دوباره بهمون حمله كنن لويي زير بغلمو گرفت و سوار موتور شديم و رفتيم.

* * *
لويي كمپرس يخ رو در حالي كه داشت از اشپزخونه بيرون ميومد سمتم پرت كرد. رو هوا گرفتمش و گذاشتم گوشه سرم كه كبود شده بود.
چند ثانيه بدون هيچ حرفي بهم خيره شد و بعد مثل پدري كه پسر شرش دعوا راه انداخته و از مدرسه اخراج شده، سرشو با افسوس تكون داد و رو مبل رو به روييم نشست! ساعداشو روي پاهاش گذاشت و سمتم خم شد.
-زين! تا كي ميخواي فرار كني؟
به زمين خيره شدم: تا هر وقت كه بشه!
نفسشو با خستگي بيرون داد و به پشتي مبل تكيه داد: ديگه نميشه!
-لويي! ناموسن بيخيال شو الان اصلا حوصله ندارم!
-انقدر بيخيال شدم كه كار به اينحا كشيده ديگه! احمق اگه نرسيده بودم كه تيكه پارت كرده بودن!

Beneath the liesWhere stories live. Discover now