Chapter 35

14 3 0
                                    

-خداي من لكسي!

هر دو برگشتيم سمت صدا و پدر و مادرم و جيك رو ديدم ك تو چهار چوب در اتاق وايستاده بودن.
مامانم به سرعت دوييد سمتم و جوري ك انگار اصلا زينو اونجا نديده دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت: تو حالت خوبه؟

هنوز از ديدنشون تو شوك بودم. دلم بي نهايت براي هر سه شون تنگ شده بود ولي اخرين چيزي ك اون لحظه ميخواستم ببينم اونا بودن! خودمو اصلا براي اينكه بگم چه اتفاقي افتاده آماده نكرده بودم. انقدر تو اين چند ماه بهشون دروغ گفته بودم كه احساس ميكردم كلا توي يه دنياي متفاوت ازشون زندگي ميكنم و تعريف كردن ماجراهايي كه برام اتفاق افتاد و توجيه كارايي كه كردم غيرممكن به نظر ميومد.
-مامان... شما... كي بهتون گ... اينجا چي كار ميكنين؟

پدرم به ارومي پيشونيمو بوسيد و جواب داد: قرن ٢١ عه دختر! انفجارو توي اخبار ديديم. اسمت به عنوان مجروح همه جا پخش شده!

-تو نبايد يه خبر به ما بدي؟؟ نميگي من دق ميكنم از نگراني؟

هيچي نداشتم بگم. همينجوري زل زده بودم بهشون و دنبال كلمه ميگشتم ولي هيچي بيرون نميومد.

زين كه از روي تخت بلند شده بود دستشو سمت بابام دراز كرد و گفت: سلام من زينم!

-اوه بايد ما رو ببخشيد! انقدر نگران دخترمون بوديم كه متوجه شما نشديم. شما بايد همون مرد جواني باشيد كه با لكسي توي كافه بوديد درسته؟

-بله... در واقع من... دوست پسرشم!

با اينكه از اين حرفش بدم نميومد و در واقع يه جورايي خوشم ميومد، ولي نميدونستم چرا اصرار داره خودشو دوست پسرم معرفي كنه! اونم وقتي كه قانونا با كندال ازدواج كرده...

مامانم خنده كوچيك عصبي اي كرد و گفت: چه... جالب! لكسي چيزي از شما به ما نگفته بود..!

-بله قضيش مفصله! ولي كلا خيلي وقت هم نيست! حتما فرصتش پيش نيومده!

پدرم سرشو تكون داد و گفت: به هر حال از ديدنتون خوشبختم!

براي اينكه بحث رو عوض كنم سريع پرسيدم: جيك كجاست؟

-همينجا بود... اها اوناها پشت دره! جيكي عزيزم بيا اينجا پيش خواهرت! بيا ببين حالش خوبه نگرانش بودي!

كله ي كوچيكي از لاي در به ارومي كج شد و ما رو ديد زد! با ديدن صورت مظلوم و چشماي خجالت زده ش خنديدم و صداش زدم.

در رو با احتياط هل داد و چند قدم اومد جلو. تازه اونجا بود كه متوجه جاي خالي ابروهاش و كلاهي كه رو سرش گذاشته بود شدم...
بي اختيار چشمام پر اشك شد ولي سعي كردم اجازه ندم قطره اي پايين بياد. صاف نشستم و دستامو سمتش دراز كردم و با لبخند سرمو تكون دادم كه بياد نزديك تر.

مامانم رفت پيشش و دستاشو رو شونه هاش گذاشت و در حالي كه به سمت من هدايتش ميكرد با چشمايي كه به وضوح ميتونستم غم رو توشون ببينم گفت: لكسي، جيك فكر ميكنه تو از چهره جديدش خوشت نمياد!

Beneath the liesWhere stories live. Discover now