همونجا پشت به دیوار رو زمین نشستم و زانوهامو جمع کردم تو خودم. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه كسي درو باز كرد؛ در واقع سعي كرد باز كنه چون من مانعش بودم! بلند شدم و زين اومد تو. با ترديد پرسيد: پشت در نشسته بودي؟
دستي به موهام كشيدم و جواب دادم: ام... اره... دليل خاصي نداشت..!در رو بست و اومد رو به روم وايستاد. چند ثانيه بدون هيچ حرفي فقط نگام كرد و بعد گفت: لكسي... ميخوام چند تا سوال ازت بپرسم ولي فقط با اره يا نه جواب بده خب؟
مشخص بود هري و لويي كاملا مغزشو خوردن! حرفي نزدم و فقط منتظر اولين سوالش شدم.
- تو واقعا ميخواي با من ازدواج كني؟
سرمو به نشونه مثبت تكون دادم: اره!
-به عواقبش هم فكر كردي؟
-نه!
-و همچنان ميخواي با من ازدواج كني!
-اره!
در حالي كه سرشو به چپ و راست تكون ميداد بي صدا خنديد.
حالت صورتش دوباره جدي شد و با لحني كه سعي ميكرد نگرانيشو توش مخفي كنه پرسيد: چرا؟
لبامو خيس كردم و گفتم: خب از لحاظ فني من نميتونم اين سوالو با اره يا نه جواب بدم! اجازه هست؟
لبخند كجي زد و سرشو تكون داد.
-دلايل زيادي داره... ولي ساده ترينش اينه كه... ما يه قراري با هم گذاشتيم، و تا تهش وايميستيم!
-اميدوار بودم اينو نگي!
لبخند زدم و شونه هامو بالا انداختم!
چند ثانيه بهم خيره شد انگار داشت سعي ميكرد ذهنمو بخونه. بعد لبخند بي رمقي زد و گفت: از چيزي كه فكرشو ميكردم لجباز تري!
خنديدم: به عنوان يه تعريف تصورش ميكنم! (يا: ميگيرمش)* * *
علائم سندرم استرسم از سر و روم ميباريد؛ ضرب گرفتن پاهام، جويدن ناخونام، خيره شدن به نقطه ي نامعلوم و تپش قلب!
ماشينو كنار خيابون نگه داشت و دستشو گذاشت رو پام (my vibrating leg): لكسي!
برگشتم و به چهره ي نگرانش خيره شدم: من... خوبم زين! خوبم!
-اره دارم ميبينم!اره دروغ گفتم! معلومه كه خوب نبودم! ٢ روز از روزي كه راضي شد ازدواج كنيم گذشته بود و ما داشتيم از خونه هري به سمت خونه زين ميرفتيم. جايي كه بايد قرار داد ازدواج رو امضا ميكرديم. همه چيز هماهنگ شده بود؛ كشيش، پدر و مادر زين، كاغذ قرارداد...
پاسپورت قلابيم رو توي دستم فشردم و چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم.
-لكسي...
واكنشي نشون ندادم.
-لكسي... ببين منو...
چشمامو باز كردم و زيرچشمي نگاش كردم.
-اينجوري نه...
دستشو گذاشت زير چونم و به ارومي سرمو چرخوند سمت خودش.
با صداي ارومي گفت: لكسي... ميدوني كه مجبور نيستي...سرمو چرخوندم سمت پنجره. چشمامو چند ثانيه بستم و لب پايينمو گاز گرفتم. نه! ديگه نميشه! ديگه نميشه جا زد!
صدامو صاف كردم و برگشتم سمتش. واقعي ترين لبخندي كه ميتونستم رو نشوندم رو لبام و گفتم: ميدونم! تصميم خودمه! بريم!* * *
-سلااااام عرووووس خوشگلمممممممممم!
اجازه دادم تريشا منو محكم بغل كنه! وقتي بالاخره ولم كرد گونه ي پسرشو بوسيد و بعد هر دومونو به سمت پذيرايي هدايت كرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Beneath the lies
Fanfiction"انتخاب هاي بد، داستان هاي بهتري ميسازن." من هيچ وقت فكر نميكردم يه معامله ساده انقدر مسير زندگيمو عوض كنه اما نه! اشتباه نكنيد! ما ادم خوباي قصه نيستيم! ما خاكستري ايم! ولي پليس از خاكستري هم خوشش نمياد...