Chapter 20

24 4 0
                                    

همونجا پشت به دیوار رو زمین نشستم و زانوهامو جمع کردم تو خودم. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه كسي درو باز كرد؛ در واقع سعي كرد باز كنه چون من مانعش بودم! بلند شدم و زين اومد تو. با ترديد پرسيد: پشت در نشسته بودي؟
دستي به موهام كشيدم و جواب دادم: ام... اره... دليل خاصي نداشت..!

در رو بست و اومد رو به روم وايستاد. چند ثانيه بدون هيچ حرفي فقط نگام كرد و بعد گفت: لكسي... ميخوام چند تا سوال ازت بپرسم ولي فقط با اره يا نه جواب بده خب؟

مشخص بود هري و لويي كاملا مغزشو خوردن! حرفي نزدم و فقط منتظر اولين سوالش شدم.
- تو واقعا ميخواي با من ازدواج كني؟
سرمو به نشونه مثبت تكون دادم: اره!
-به عواقبش هم فكر كردي؟
-نه!
-و همچنان ميخواي با من ازدواج كني!
-اره!
در حالي كه سرشو به چپ و راست تكون ميداد بي صدا خنديد.
حالت صورتش دوباره جدي شد و با لحني كه سعي ميكرد نگرانيشو توش مخفي كنه پرسيد: چرا؟
لبامو خيس كردم و گفتم: خب از لحاظ فني من نميتونم اين سوالو با اره يا نه جواب بدم! اجازه هست؟
لبخند كجي زد و سرشو تكون داد.
-دلايل زيادي داره... ولي ساده ترينش اينه كه... ما يه قراري با هم گذاشتيم، و تا تهش وايميستيم!
-اميدوار بودم اينو نگي!
لبخند زدم و شونه هامو بالا انداختم!
چند ثانيه بهم خيره شد انگار داشت سعي ميكرد ذهنمو بخونه. بعد لبخند بي رمقي زد و گفت: از چيزي كه فكرشو ميكردم لجباز تري!
خنديدم: به عنوان يه تعريف تصورش ميكنم! (يا: ميگيرمش)

* * *

علائم سندرم استرسم از سر و روم ميباريد؛ ضرب گرفتن پاهام، جويدن ناخونام، خيره شدن به نقطه ي نامعلوم و تپش قلب!

ماشينو كنار خيابون نگه داشت و دستشو گذاشت رو پام (my vibrating leg): لكسي!
برگشتم و به چهره ي نگرانش خيره شدم: من... خوبم زين! خوبم!
-اره دارم ميبينم!

اره دروغ گفتم! معلومه كه خوب نبودم! ٢ روز از روزي كه راضي شد ازدواج كنيم گذشته بود و ما داشتيم از خونه هري به سمت خونه زين ميرفتيم. جايي كه  بايد قرار داد ازدواج رو امضا ميكرديم. همه چيز هماهنگ شده بود؛ كشيش، پدر و مادر زين، كاغذ قرارداد...

پاسپورت قلابيم رو توي دستم فشردم و چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم.
-لكسي...
واكنشي نشون ندادم.
-لكسي... ببين منو...
چشمامو باز كردم و زيرچشمي نگاش كردم.
-اينجوري نه...
دستشو گذاشت زير چونم و به ارومي سرمو چرخوند سمت خودش.
با صداي ارومي گفت: لكسي... ميدوني كه مجبور نيستي...

سرمو چرخوندم سمت پنجره. چشمامو چند ثانيه بستم و لب پايينمو گاز گرفتم. نه! ديگه نميشه! ديگه نميشه جا زد!
صدامو صاف كردم و برگشتم سمتش. واقعي ترين لبخندي كه ميتونستم رو نشوندم رو لبام و گفتم: ميدونم! تصميم خودمه! بريم!

    *       *       *

-سلااااام عرووووس خوشگلمممممممممم!
اجازه دادم تريشا منو محكم بغل كنه! وقتي بالاخره ولم كرد گونه ي پسرشو بوسيد و بعد هر دومونو به سمت پذيرايي هدايت كرد.

Beneath the liesNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ