Chapter 14
با ناباوري به آدرسي كه تو گوشيم نوشته بود نگاه كردم و با نگراني گفتم: شوخي ميكني ديگه؟
-لكسي! چاره اي نيست! وقت نداريم!
سرمو به چپ و راست تكون دادم و گفتم: نه! من بدون تو از اين فروشگاه بيرون نميرم!بغضم گرفته بود. گوشيم تو دستم ميلرزيد و موهام به خاطر دوييدن به هم ريخته شده بود و ريخته بود تو صورتم.
كنارم رو زمين زانو زد و با نگراني بهم خيره شد. با صدايي كه از ترس و استرس ميلرزيد آروم پرسيدم: اصن زين اينا كين؟ يهو از كجا پيداشون شد؟ چرا دنبال مان؟
-ما نه! من! دنبال منن!يه قطره اشك بي اختيار از چشمم سر خورد و غلتيد پايين. اروم دستشو اورد جلو و اشكمو پاك كرد.
با تماس دستش با پوست صورتم چشمامو چند ثانيه بستم و سعي كردم جلوي هجوم اشك ها رو بگيرم.اروم گفت: لكسي! به من گوش كن! نترس! هيچي نميشه! تو ميري منم خودمو بهت ميرسونم!
موهامو از رو صورتم كنار زد و زمزمه كرد: قول ميدم!* * *
يه بار ديگه ادرس رو چك كردم كه مطمئن شم درست اومدم. به ساختمون بزرگی که روبه روم بود نگاه کردم: "باشگاه ورزشي فيتنس". چشمامو كه هنوز خيس بودن پاك كردم، نفس عميقي كشيدم و وارد شدم.
پشت پيشخوان يه اقاي نسبتا جوون نشسته بود. گفتم: سلام! ببخشيد... من با يه اقايي به اسم... هري استايلز كار دارم! مثل اينكه اينجا مربي هستن!-الكساندرا؟
برگشتم سمت صدا كه از پشت سرم اومده بود. يه پسر همسن و سال زين با موهايي كه تا وسطاي گردنش بلند بود و چشماي سبز رو به روم وايستاده بود. يه ركابي آبي نفتي با شورت ورزشي پوشيده بود و از عرق رو پيشونيش و چهره سرخ شده اش معلوم بود كه داشته ورزش ميكرده.
سرمو به علامت مثبت تكون دادم. دستشو به سمتم دراز كرد و گفت: من هري ام! هري استايلز!
باهاش دست دادم و بعد گفت: اگه چند دقيقه همينجا صبر كني ميرم لباسامو عوض ميكنم كه بريم.
پرسيدم: كجا؟
اخمي كرد و با لبخند گفت: معلومه ديگه! خونه ي من!* * *
-چايي، قهوه، آبجو؟
اروم جواب دادم: هيچ كودوم...ممنون.دو تا فنجون قهوه اورد و يكيشو روي ميز جلوم گذاشت و بعد روي مبل رو به روييم نشست.
با پاهام رو زمين ضرب گرفته بودم و ناخونامو از استرس ميجوييدم.-اروم باش دختر! الان انگشتاتو ميخوري!
دستامو مشت كردم كه بيخيال ناخونام شم!
پرسيدم: تو واقعا دوست زيني؟
با خنده اخمي كرد و گفت: اره؟!
-پس چطوري انقد ارومي؟؟ اگه گرفته باشنش چي؟ اگه بلايي سرش بيارن!؟ اگه...
YOU ARE READING
Beneath the lies
Fanfiction"انتخاب هاي بد، داستان هاي بهتري ميسازن." من هيچ وقت فكر نميكردم يه معامله ساده انقدر مسير زندگيمو عوض كنه اما نه! اشتباه نكنيد! ما ادم خوباي قصه نيستيم! ما خاكستري ايم! ولي پليس از خاكستري هم خوشش نمياد...