لكسي- شنبه- ٥ مِي
سر ميز شام نشسته بوديم. با اينكه از اخرين باري كه با پدر و مادرم و جيك سر ميز بودم فقط چند ماه گذشته بود، حس ميكردم به اندازه چند سال بزرگ شدم!
ذهنم مشغول بود و اشتها نداشتم. با چنگال با غذاي توي بشقاب بازي ميكردم و فكر ميكردم كه چجوري سر بحث رو باز كنم.
-عزيزم غذا رو دوست نداري؟؟
سرمو اوردم بالا و به مامانم جواب دادم: نه چرا! چرا دوست دارم!
-پس چرا لب نميزني؟ سرد شده؟
-نه نه عاليه!
يه تيكه مرغ گذاشتم تو دهنم و زيرچشمي به بابام نگاه كردم.
ساعت آونگي هشت بار صدا داد و با هر صدا بهم ميگفت كه دارم وقت از دست ميدم. فردا شب بايد برميگشتم لندن و هنوز هيچ اطلاعاتي نگرفته بودم.
چشمامو چند ثانيه بستم و بدون مقدمه يهو پرسيدم: جود كيه؟!
سومو اوردم بالا كه ري اكشن مامان و بابامو ببينم.
بابام دست از جويدن لقمه تو دهنش برداشت و در حالي كه لپش پر غذا بود بي حركت بهم خيره شد! مامانم هم كه داشت مرغ هاي جيك رو تيكه ميكرد چاقو رو گذاشت كنار و با لبخند مصنوعي اي به اميد اينكه اشتباه شنيده باشه پرسيد: چي عزيزم؟مصمم تر براي رسيدن به جواب سوالام تكرار كردم: جود! جود لا كيه؟
مامانم در حالي كه زير چشمي به جيك نگاه ميكرد با نگاه معنا داري بهم گفت: الان اين وسط؟ يهو؟ چيزي شده لكسي؟
جواب ندادم. به بابام كه سعي ميكرد چهره ريلكسي از خودش نشون بده نگاه كردم. بالاخره لقمشو قورت داد و در حالي كه از توي پارچ توي ليوانش اب ميريخت گفت: هر چي لازم بود بدوني بهت گفتيم!
كارد و چنگالمو گذاشتم روي ميز و گفتم: نه بابا نگفتين! من ديگه داره ٢٠ سالم ميشه...
-و براي همين بايد درباره دوست قديمي پدرت بدوني؟ لكسي معلوم هس تو چته؟
حرف مامانمو كامل كردم: دوست قديمي پدرم كه فكر ميكنه باباي من زنشو كشته!
-لكسي!
مامانم با عصبانيت كوبيد رو ميز و بهم خيره شد.
صندليشو كشيد عقب و در حالي كه بشقاب جيك رو از جلوش برميداشت بهش گفت: بيا بريم تو نشيمن غذا بخوريم عزيزم.وقتي مامانم و جيك به اندازه كافي دور شدن، به بابام نگاه كردم و ملتمسانه گفتم: بابا! من ميدونم مقصر اون اتيش سوزي تو نبودي! ولي من بايد بدونم چي شده!
قبل از اينكه بپرسه "چرا؟" ادامه دادم:
-اگه اون ادم هنوز اون بيرون باشه چي؟ اگه هنوز فكر ميكنه تو زنشو كشتي و ازت متنفر باشه چي؟ بابا اگه يه روز تصميم بگيره ازت انتقام بگيره چي؟
ESTÁS LEYENDO
Beneath the lies
Fanfic"انتخاب هاي بد، داستان هاي بهتري ميسازن." من هيچ وقت فكر نميكردم يه معامله ساده انقدر مسير زندگيمو عوض كنه اما نه! اشتباه نكنيد! ما ادم خوباي قصه نيستيم! ما خاكستري ايم! ولي پليس از خاكستري هم خوشش نمياد...