Chapter 36

11 2 0
                                    

[د.ا.د زين]

از كافه تريا زدم بيرون و سمت اتاق لكسي رفتم. توي راهرو لويي رو ديدم.

-زين با وكيل بارني صحبت كردم.
-عيول خب؟
-گفتم شما قانوناً حق شكايت ندارين چون هنوز مشخص نشده مقصر كي بوده. گفتم اصن يه بخشي از خسارتو بايد دولت بده. ببين طرف خيلي سيريشه. به اين راحتيا ول نميكنه.

اخمي كردم و نفسمو با خستگي دادم بيرون.

بعد چند ثانيه كه هر دومون تو فكر بوديم لويي پرسيد: كيا ميدونن؟
-چيو؟
-اينكه جود اين كارو كرده.
-به جز من و تو و لكسي فقط نايل ميدونه فك كنم.
-خب اونم كه قطعا به هري و ليام گفته تا الان! لارا چي؟
-بهش گفتم نگه بهش!
-خوب كردي! هر چي آدماي كمتري بدونن بهتره! اين وكيلي كه من ديدم، پليسم ول كنه اون ول نميكنه! ميره از دوست و آشنا بازجويي كه ي چيزي دستگيرش شه. هر چي تعداد آدمايي ك ميدونن كمتر باشه احتمال سوتي هم كمتره!

سرمو به نشونه تاييد تكون دادم. يهو يادم اومد: اها! و... پدر و مادر من!
-چي؟ اونا از كجا ميدونن؟
-اممم... خودم الان بهشون گفتم!
-وات د فاك زين! چرااا؟
-نميدونم لويي مجبور شدم رفتن رو اعصابم بابام گير داده بود ك بگو كيه من دهنشو سرويس كنم منم گفتم بگم ك بيخيال شن!

با كلافگي دستي به صورتش كشيد و زير لب گفت: زين از دست تو!
-نگران نباش لويي! اونا چيزي نميگن! مطمعن باش آبرو انقد براي خانم و اقاي ماليك مهم هست كه دامادشونو لو ندن! اونم وقتي دنيا هنوز پيششه!

                        *           *            *
[د.ا.د لكسي]

مامان و بابام كاراي ترخيصمو كرده بودن و پرستار اومد كه براي اخرين بار چكم كنه. فشارمو گرفت و پانسمان پامو عوض كرد و نسخه اي كه دكتر برام نوشته بود رو به مامانم داد.
همون موقع لارا و نايل كه رفته بودن يه دست لباس تميز برام از خونه بيارن رسيدن و من رفتم توي دستشويي تا لباسامو عوض كنم.
درو بستم و به خودم تو آينه نگاه كردم. اولين چيزي كه لازم داشتم يه حموم حسابي بود! موهام چرب و به هم ريخته شده بودن و با وجود اينكه اين چند روز خواب كافي داشتم، زير چشمام هنوز يه كم پف داشت.
موهامو يه كم با دستام شونه كردم و بالاي سرم گوجه اي بستم. از همون گوجه هاي له شده نامرتب!
دستامو پر آب سرد كردم و چند بار به صورتم پاشيدم.
لباساي بيمارستانو درآوردم و لباساي خودم كه لارا برام آورده بود كه يه پيراهن سفيد با گلاي درشت زرد و نارنجي بود رو پوشيدم.
البته كه خودم هميشه تي شرت و شلوار جين رو به پيراهن ترجيح ميدادم اما به خاطر پانسمانم بهتر بود شلوار نپوشم كه به پام هم فشار نياد.

صورتمو با دستمال كاغذي خشك كردم و يه كم از رژ لبي كه لارا به زور چپونده بود تو دستم به لبام زدم. بهم ميگف الان با اين قيافه رژ نزني مثل روح ميموني!

درو باز كردم و اومدم بيرون. خدمه بيمارستان تختم رو مرتب كرده بودن و مادر و پدرم داشتن يه گوشه با لوكاس صحبت ميكردن و لارا و نايل هم با جيك بگو بخند ميكردن. معمولا جيك به راحتي با كسي صميمي نميشه! لارا رو كه ميشناخت ولي با نايل خيلي خوب گرم گرفته بود!

به محض ديدنم لارا با عجله اومد سمتم كه كمكم كنه راه برم.
به شوخي گفتم: بابا تير نخوردم كه! خودم ميتونم!
چشم غره اي رفت و در حالي كه دستمو دور گردنش مينداخت گفت: باشه هركول! ولي دكتر گفته فعلا نبايد به پات فشار بياري!

سرمو با خنده تكون دادم و چشمكي به جيك كه با چشماي معصومش داشت نگام ميكرد زدم.

به كمك لارا به آرومي سمت در اتاق رفتيم. نايل هم كه حسابي تو همين چند دقيقه با جيك رفيق شده بود بغلش كرد و پشت سرمون از اتاق بيرون اومدن.

توي راهرو زين و لويي رو ديدم كه داشتن حرف ميزدن. حالت صورتاشون جدي بود و از قيافه لويي مشخص بود كه اعصابش هم خورده! با ديدن ما صحبتشون رو قطع كردن و اومدن سمتمون.

لارا و زين كمكم كردن روي صندلي بشينم و زين جلوم روي زمين زانو زد كه باهام حرف بزنه.

-بهتري؟
سرمو به نشونه تاييد تكون دادم.
به سرش كه امروز صبح پانسمانشو باز كرده بود و فقط يه رد قرمز از زخمش مونده بود اشاره كردم و گفتم: تو بهتري؟
سرشو تكون داد.
نگاهي به پشت سرش كه در اتاق بود انداخت كه مطمئن شه مامان و بابام نميان و بعد به ارومي گفت: لكسي بايد با بابات حرف بزني!
اخمي كردم و گفتم: راجع به چي؟
-راجع به جود!
-چي؟؟

وقتي ديدم صداي بلندم توجه جيك رو جلب كرده با صداي اروم تري ادامه دادم: چي ميگي زين؟ چي برم بهش بگم؟

-لكسي ميدونم سخته! ولي بايد بفهميم ماجرا دقيقا چي بوده! ببين! هيچي تموم نشده! اون رواني هنوز اون بيرونه و هيچ تضميني نيست كه دوباره نياد سراغت!

لبامو خيس كردم و با استرس گفتم: اخه چي بگم؟ زين من با هزار بدبختي راضيشون كردم برگردن برادفورد. از بهونه درس بگير تا شيمي درماني جيك! الان يهو يه كاره برم چي بگم؟

-يعني راضي شدن برن؟

-اره! گفتم لارا و لوكاس هستن، تو هستي... لازم نيس نگرانم باشن. البته به اين شرط قبول كردن كه اخر هفته برم پيششون.

-اخر هفته؟ اخر هفته... امروز چند شنبس؟

-امروز... دوشنبه!

جوري كه انگار داشت با خودش حرف ميزد زير لب گفت: ٥ روز... خب اگه منم جمعه برم و تا يكشنبه...

-بري؟ كجا بري؟

سرشو اورد بالا و نگام كرد: بايد برم نيويورك. بايد مطمعن شم قضيه كندال تموم ميشه.

-اها...
دلم ميخواست ازش بپرسم "بعدش چي؟!".يعني بعدش ميومد لندن پيش من يا ميموند نيويورك؟ اگه ميومد لندن خانوادش چي؟ جود رو ميخواستيم چي كار كنيم؟ تا ابد به كسي چيزي نگيم و تو ترس زندگي كنيم؟

ولي ميدونستم كه جواب اين سوالا رو اونم نميدونه! شايدم ميدونست! شايدم ميدونست ولي من از جوابش ميترسيدم. پس تصميم گرفتم فعلا چيزي نپرسم. اما ميدونستم كه هر لحظه داريم بيشتر و بيشتر به همين بعدني كه سعي ميكردم بهش فكر نكنم نزديك تر ميشيم...!

Beneath the liesOnde histórias criam vida. Descubra agora