Chapter 3

42 7 0
                                    

-رقابت؟؟؟؟ رقاااابتتتت؟؟

با لارا و لوكاس تو اتاق من بوديم. لارا چهارزانو روي تختم نشسته بود و بالشمو بغل كرده بود و لوكاس ايستاده به ميزم تكيه داده بود و من عرض اتاقو با عصبانيت و قدماي تند هي ميرفتم و ميومدم!

-لكسي ميشه بس كني؟

با عصبانيت سمت لوكاس رفتم و گفتم: بس كنم؟؟؟ تو مثل اينكه اصلا متوجه نشدي! يارو ميخواد ما دو تا با هم "رقابت" كنيم تا در نهايت يكيمونو براي استخدام انتخاب كنه! من نميفهمم اصلا طراحي كتاب بچه مگه چيه كه اين همه خودشونو خفه ميكنن! ميدوني اين يعني چي؟؟؟ يعني يه بچه پرروي پرادعا ميتونه اين شغلو كه من انقدرررر بهش احتياج دارم به راحتي از چنگم در بياره!

لارا كه سعي داشت ي كم آرومم كنه با يه خنده مصنوعي گفت: حالا از كجا ميدوني پرروعه؟!

با عصبانيت توپيدم بهش: امممم نميدونم شايد به خاطر اينكه با چشماش داشت منو ميخورد؟؟؟؟!!!

لارا كه ديد تو آروم كردنم موفق نشده دست هاشو به نشونه تسليم بالا آورد و چيزي نگفت!

آهي از سر كلافگي كشيدم و به ديوار تكيه دادم و دستامو گذاشتم رو صورتم! نميخواستم گريه كنم ولي احساس كردم داره گريم ميگيره! تا آخر هفته فرصت داشتم كه به قول آقاي ويليامز "خلاقانه ترين" نقاشي اي كه ميتونمو بكشم و ببرم براش تا اون بين "خلاقانه ترين" كار من و "خلاقانه ترين" كار زين يكيو انتخاب كنه! احمقانه بود! بي فايده بود! مزخرف بود!

در همون حال كه دستام رو صورتم بود با بيچارگي گفتم:" طرف فارغ التحصيل گرافيكه! من تازه سال ٢ ام! من در برابر اون هيچ شانسي ندارم!"
سمت تخت رفتم و خودمو با صورت انداختم روش!
نميديدمشون، اما ميدونستم كه لارا و لوكاس از اون نگاه هاي "به نظرت بايد چي كار كنيم" با هم رد و بدل كردن!

                               *     *     *      *

تمام شبو بيدار بودم. دو روز گذشته بود و من عملا هيچ پيشرفتي نكرده بودم. هفتمين طرحمم كندم و مچاله كردم و انداختم رو زمين. سرمو از كلافگي روي دستام رو ميز گذاشتم. ساعت نزديك ٥ صبح بود. چشمامو كه از خستگي و شب بيداري پف كرده بود و قرمز شده بود ماليدم و از پشت ميزم بلند شدم. رفتم سمت حموم كه دوش بگيرم بلكه يه كم حالم جا بياد.
لباسامو پوشيدم و با حوله موهاي خيسمو يه كم خشك كردم.
نزديكاي ساعت ٧ لارا بيدار شد و با هم صبحونه خورديم و بعدم راه افتاديم سمت كالج.

ساعت ٣ اخرين كلاسمون تموم شد و با لارا داشتيم عرض حياط بزرگ رو به سمت ماشين طي ميكرديم. حالم گرفته بود و از بيخوابي هم سرم حسابي درد ميكرد. لارا داشت با هيجان ماجراي يكي از پسراي ترم بالايي كه امروز ازش خواسته بود اخر هفته با هم برن بيرون رو برام تعريف ميكرد و خب اگه بگم يه كلمه از حرفاش رو گوش ندادم دروغ نگفتم! ذهنم به شدت مشغول اون شغل لعنتي و ٤ روزِ باقي مونده تا قرار مصاحبه دومم بود كه با شنيدن اسمم از فكرام اومدم بيرون!

Beneath the liesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora