Chapter 26

25 4 0
                                    

لكسي- ٥شنبه- ٢٠ اپريل

٣ روز!
درست ٣ روز از برگشتنم به لندن گذشته بود و تو اين ٣ روز من چيكار كردم؟
هيچ كار!
دقيقا هيچ كار!

با صداي چند ضربه به در، صاف نشستم و سعي كردم قيافه داغون و خستمو تا حد ممكن عادي جلوه بدم.
لارا اومد تو. لبه ي تخت نشست و به من كه با چشماي پف كرده و بالش به بغل، به پشتي تخت تكيه داده بودم و زانوهامو تو خودم جمع كرده بودم خيره شد.
بالاخره نگاهمو از دستام گرفتم و باهاش چشم تو چشم شدم و لبخند مصنوعي اي زدم.
آهي كشيد و بالاخره گفت: لكسي... تا كي ميخواي خودتو اين تو حبس كني؟

چشمامو بستم و سرمو به ديوار تكيه دادم.

-منظورم اينه كه... ببين من ميفهمم كه شرايط واقعا سختيه برات... ولي با يه گوشه نشستن و كاري نكردن كه چيزي درست نميشه! يعني...

چند ثانيه مكث كرد و بعد با صداي آروم تري، جوري كه انگار شك داشت اين حرفو بزنه يا نه ادامه داد: مطمئن باش زين هم اينو نميخواد...

چشمامو باز كردم و به چشماش نگاه كردم. حالت صورتش تلفيقي از مهربوني و نگراني بود. بالشو گذاشتم كنار و ابروهامو بالا انداختم و گفتم: زين اينو نميخواد؟

با عصبانيت گوشيمو از كنارم قاپيدم و رفتم تو ليست تماسام و گوشيو گرفتم نزديك صورتش؛ در واقع تقريبا كردم تو چشمش!! گفتم: چي ميبيني لارا؟؟ ها؟؟ چي ميبيني؟؟؟

خودشو يه كم كشيد عقب تا صفحه رو بتونه ببينه.

دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه حرفشو قطع كردم: افرين! هيچي! نه يه تماس نه يه پيام! هيچي!!

دستشو آورد جلو و گوشي رو از جلو صورتش آورد پايين. گفت: لكسي... مگه نگفتي باباش گفته حق ندارين ديگه با هم رابطه داشته باشين؟ خب اون حتي اگه زنگ ميزد كه بازم تو نميتونستي جواب بدي!

سنگيني اشك رو تو چشمام حس كردم. نه نه نه اه! لعنت بهت لكسي! لعنت بهت كه همه ي حسات با گريه همراهه!

-اره! ولي ميدوني فرقش چيه؟ فرقش اينه كه حداقل ميفهميدم براش مهمم! حداقل ميفهميدم بعد ٣ روز نگران من بدبخت شده! اصن نميدونه مرده ام يا زنده! اصن ميدوني چيه لارا؟

پتو رو با شدت كنار زدم و از رو تخت اومدم پايين و در حالي كه ميرفتم سمت كمدم تا لباسمو عوض كنم گفتم: حق با توعه! بابا جونش پولشو داده، مشكلش حل شده، ديگه منو ميخواد چي كار؟

-لكسي من همچين حرفي نزدم!

بدون توجه ادامه دادم: داره زندگيشو ميكنه! پس منم بايد همينكارو كنم! زندگيمو ميكنم!

Beneath the liesTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon