Chapter 11

35 7 0
                                    

-خب آبتو خوردي عزيزم؟
با ديدن خانم ماليك رو به روم خودمو جمع و جور كردم و با تلاش براي زدن لبخندي كه واقعي به نظر بياد گفتم: بله... من... زين كجاست؟
بايد به زين ميگفتم. بايد هر چه زودتر به زين ميگفتم.
جود اومد كنارم وايستاد و با ارامش گفت: اره اتفاقا منم باهاش كار دارم!
با شك نگاش كردم و تو دلم گفتم "تو ديگه چي كارش داري!"
همون لحظه زينو ديدم كه داشت از پله ها پايين ميومد و سمت ما ميومد.
تا اومدم بهش بگم كه بايد باهاش حرف بزنم جود گفت: چه خوب شد اومدي زين! دنبالت بودم!
زين اخمي كرد و با لبخند گفت: دنبال من؟
نيم نگاهي به من انداخت. سرمو به ارومي به چپ و راست تكون دادم.
تريشا گفت: خيله خب پس تا وقتي شما دو تا با هم حرف بزنين منم لكسيو ببرم دخترا تو سالن منتظرن بايد راجع به رقص و فيلمبرداري و اين چيزا حرف بزنيم.

همينو كم داشتيم فقط!
قبل از اينكه فرصت كنم چيزي بگم دستشو گذاشت پشتم و منو به سمت سالن هدايت كرد.
لحظه اخر برگشتم و پشت سرمو نگاه كردم. جود از در ورودي بيرون رفت و زين هم پشت سرش داشت ميرفت كه اونم برگشت و منو نگاه كرد. اخم كرده بود و از حالت صورتش مشخص بود كه نگرانه. فهميده بود يه چيزي درست نيست. فهميده بود من نرمال نيستم. كاش ميتونستم بهش بگم چرا...

بيست دقيقه اي ميشد كه توي سالن بزرگ نشيمن نشسته بوديم. من و تريشا و دنيا و وليحا و صفا همراه با عكاس و فيلمبردار عروسي.
عكاس شيشصد تا ژست و مدل عكاسي جلومون ريخته بود و ما هم داشتيم از توشون انتخاب ميكرديم. در واقع اونا داشتن انتخاب ميكردن و من هر از گاهي يه "اين خيلي قشنگه!" يا "اينم بد نيست" ميگفتم كه مثلا مشاركت كرده باشم و به چيزي شك نكنن! ولي ذهنم تمام مدت پيش زين و جود بود. يعني چي كارش داشت؟ چي داشت بهش ميگفت؟ اگه بلايي سرش بياره چي؟ بيخيال لكسي شلوغش نكن! لعنت بهت جود تو اسم منو از كجا ميدوني؟

بالاخره مدلا انتخاب شد و عكاس و فيلمبردار رفتن.
آهي كشيدم و به پشتي مبل تكيه دادم.
تريشا گفت: خيله خب! اينم از اين! پاشين بريم شام!

واي بالاخره!! همه از جاهامون بلند شديم. گفتم: ببخشيد! ما بيرون بستني خورديم من زياد گرسنم نيست! اگه اشكال نداره برم يه كم استراحت كنم!

-عه مطمئني؟ ميخواي بگم غذاتو بيارن تو اتاق؟

-نه نه! لازم نيست ممنون! فقط... اگه ميشه زين كه اومد بهش بگيد يه لحظه بياد پيش من كارش دارم!

صفا زيرزيركي خنديد وبا شيطنت در گوش وليحا گفت: دو دقيقه هم نميتونن از هم جدا شن!

تريشا در حالي كه وانمود ميكرد چيزي نشنيده رو به من گفت: حتما عزيزم! برو استراحت كن!

تشكر كردم و با عجله رفتم سمت اتاق.

نيست نيست نيست! سراسيمه از اينور اتاق به اونور اتاق ميدوييدم! هر جايي كه به ذهنم مي رسيد رو گشته بودم! نبود! براي هزارمين بار جيب شلوار جينم و زيپ هاي چمدونمو گشتم! نبود! پاسپورتم نبود!
سنگيني اشكو تو چشمام حس كردم! با كلافگي و خستگي لبه ي تخت نشستم و صورتمو تو دستام گرفتم.

Beneath the liesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang