Chapter 33

31 3 5
                                    

چند ثانيه طول كشيد تا چيزيو كه ميبينم باور كنم. بهت زده به زين نگاه كردم. اونم حالش مثل من بود. حتي نميتونست چشم از جود برداره.

-اوووه چه سورپرايزي!

سورپرايز؟ اوني كه سورپرايز شده ماييم نه اون!

چند قدم بهمون نزديك شد و به زين نگاه كرد و گفت: انتظار نداشتم تو رو اينجا ببينم!

قبل از اينكه فرصت كنيم ري اكشني نشون بديم ادامه داد: البته كه اين سورپرايز به گرد پاي لحظه اي كه تو رو،

نگاهش لغزيد رو من

-، تو عمارت ماليك ديدم نميرسه!

چشمامو تنگ كردم و بهش خيره شدم. هزار تا سوال تو مغزم بود اما انگار همشون پشت حلقم گير كرده بودن!

چند ثانيه كسي چيزي نگفت. جود با لذت به بهت زدگي من و زين نگاه ميكرد.
يهو زين دستمو ول كرد و به سرعت سمت جود رفت و يقه شو چسبيد: اينجا چي ميخواي مرتيكه...
بلافاصله داميان و ادماش اسلحه هاشونو دراوردن و سمت من نشونه گرفتن.

لبخند جود حتا كمرنگ هم نشد و اين موقعيت رو ترسناك تر ميكرد. خنديد و در حالي كه ابروهاشو بالا انداخته بود گفت: اروم باش پسر جون! قبل از اينكه عجولانه تصميم بگيري اول يه نگاه بنداز شايد يه چيزايي براي از دست دادن داشته باشي!

زيرچشمي نگاهي به اطرافش و اسلحه هايي كه سمت من اماده شليك بودن انداخت. بدون اينكه يقه جود رو ول كنه به ارومي سرشو برگردوند و منو نگاه كرد.

ترسيده بودم. خيلي ترسيده بودم. قلبم به تندي ميزد و حس ميكردم اكسيژن كافه براي نفس كشيدن كمه. عرق روي دستم تو هوا خشك ميشد و اين واقعيت كه زين كنارم واينستاده بود كه دستشو بگيرم رو بهم ياداوري ميكرد.

بالاخره زين يقه جود رو با شدت ول كرد و عقب عقب پيش من اومد. به محض اينكه كنارم رسيد بدون اينكه حتا نگاهمو از جود بردارم دستشو گرفتم و احساس كردم ضربان قلبم كمي اروم شد.

جود يقه شو مرتب كرد و صاف وايستاد. به چشمام كه پر سوال و وحشت بود خيره شد و جوري كه انگار فكرمو خونده باشه با تاسف ساختگي اي گفت: نگو كه هنوز يادت نيومده منو كجا ديدي! فكرميكردم باهوش تر از اين حرفا باشي!

حالت صورتش جدي و سرد شد. انگار كه يك سايه سياه يهو روش افتاده باشه. با لحن خشك و ارومي ادامه داد: به پدرت نرفتي...

بهش خيره شدم. بهم خيره شد. اون چهره، اون چهره ي اشنا! همون روز اولي كه تو عمارت ديدمش ميدونستم اشناس ولي هرگز نفهميدم كجا ديده بودمش. مثل اهنگي كه هفته ها تو مغزت پلي ميشه ولي اسمشو يادت نمياد. مثل بويي كه برات اشناست ولي هر چقدر فكر ميكني شخصي كه اون عطرو ميزد رو به ياد نمياري. نميدونم چند ثانيه يا چند دقيقه طول كشيد ولي بالاخره فهميدم! من بالاخره اون چهره رو ديدم. اولين بار و اخرين باري كه ديده بودمش مثل صحنه هاي فيلم تو ذهنم پخش شد. انگار كه اون چند ثانيه خيره شدن جرقه كوچيكي بود به يه اتاق خيس از بنزين!

Beneath the liesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora