Chapter 32

25 3 4
                                    

نميدونستم بايد چي بگم يا چي كار كنم. همينجوري زل زده بودم بهش و نميتونستم حتا يه قدم سمتش بردارم. قلبم داشت خودشو به در و ديوار ميكوبيد كه بدوعم و بغلش كنم ولي مغزم هيچ دستوري به ماهيچه هام نميداد!
١٣ روز! ولي به نظرم خيلي بيشتر ميومد! حس ميكردم از اخرين باري كه ديدمش صد سال گذشته!

با صداي ارومي كه تو صداي بارون و رعد و برق گم شد زير لب اسمشو گفتم. انگار ميخواستم به خودم كمك كنم باورم شه! انگار با اوردن اسمش خودش هم واقعي تر ميشد!

لبخند زد و چند قدم بهم نزديك تر شد: سلام!

لبخندش! صداش! چشماش! نگاهش! تمام لحظه هاي خوبمون رو اورد جلو چشمم! لبخند زدم و اومدم برم سمتش كه يه جمله تو مغزم پخش شد:" زين داره ازدواج ميكنه!"
خندم محو شد و نگاهم رو بي اختيار ازش دزديدم و سرمو انداختم پايين.
متوجه تغيير حالت ناگهاني چهرم شد. اومد نزديك تر و دستشو رو بازوم گذاشت: لكسي...

خودمو به ارومي عقب كشيدم و با لبخند مصنوعي اي گفتم: تبريك ميگم!

حالت صورتش جدي شد. جدي و غمگين...
سرشو به ارومي تكون داد و گفت: پس ميدوني...

پيشبندمو دراوردم و روي پيشخوان گذاشتم و با لبخندي كه سعي ميكردم واقعي باشه و لحني كه سعي ميكردم عادي باشه گفتم: اره... خوشحالم برات!

-نباش!

خنديدم و سرمو انداختم پايين. سوزش اشك پشت پلكامو حس ميكردم. داشت خرابش ميكرد! داشت تمام تلاش اين مدتم براي فراموش كردنش رو خراب ميكرد! اومده بود اينحا كه چي؟ كه عذابم بده؟ كه سخت تر كنه همه چيو برام؟ كه دوباره يادم بندازه چيزايي رو كه براي پاك كردنشون... پاك كردن! فراموش كردن! كيو گول ميزني لكسي؟

كيفمو از رو صندلي پشت پيشخوان قاپيدم و كليد كافه رو از توش دراوردم. به ساعتم نگاه كردم و گفتم: بايد كافه رو ببندم!

دروغ گفتم! هنوز نيم ساعت مونده بود!

به سرعت از كنارش رد شدم و سمت در ورودي رفتم.

صداشو از پشت سرم شنيدم كه با كلافگي گفت: لكسي صبر كن!

در رو نصفه باز كرده بودم كه يهو با دستش اونو بست!
نگاش كردم. هنوز دستش رو در بود. فاصلمون خيلي كم بود. انقدر كم كه ميتونستم صداي نفساشو بشنوم.
دلم ميخواست همونجا سرمو بذارم رو سينش و گريه كنم! دلم ميخواست به اندازه تمام اين روزايي كه نبود نگاش كنم ولي نميشد! نميتونستم! يه چيزي مانعم ميشد.
لغزيدن قطره اي اشك رو رو گونه ام حس كردم. سرمو انداختم پايين. نميخواستم اشكامو ببينه.
با صداي ارومي گفت: ميشه حرف بزنيم؟
لب پايينمو گاز گرفتم كه جلوي بقيه اشكامو بگيرم و سرمو به ارومي تكون دادم.

                          *            *           *

پشت يكي از ميزاي كافه رو به روي هم نشسته بوديم. همه چيزو برام تعريف كرده بود. نميدونستم بايد چي بگم! هم خوشحال بودم هم ناراحت. هم خيالم راحت شده بود كه از طلبكارا خلاص شده، هم نگران بودم كه كندال رو ميخواد چي كار كنه!

Beneath the liesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora