Chapter 16

39 6 0
                                    

-زين... پسرم!

توجه همه به جايي كه خانوم ماليك داشت نگاه ميكرد جلب شد. زين با ساك قهوه ايش داشت از پله ها پايين ميومد. ساك رو پايين پله ها گذاشت و مستقيم سمت من اومد و مچ دستمو گرفت و در حالي كه با چشماي عصبانيش به جود نگاه ميكرد خطاب به من گفت: تو برو بالا وسايلتو جمع كن!

بدون توجه به چهره نگران و گيج تريشا سمت پله ها رفتم. صداشو شنيدم كه از پشت سرم گفت: پسرم جايي ميرين؟

-اره مامان چند روزي ميريم پيش هري! يه مشكلي براش پيش اومده بهتره كنارش باشم!

زين برگشت بهم نگاه كرد. نگاهمو ازش گرفتم و شروع كردم به بالا رفتن از پله ها.

-اها... خب... باشه! ولي تمرين رقص استلا چي؟ فردا صبح...
-خودم ميارمش نگران نباش.

در اتاقو بستم و نفس عميقي كشيدم. زين به موقع رسيده بود؛ يه ثانيه ی ديگه هم نميتونستم نگاه خيره ی جود رو تحمل كنم.

لباسمو دراوردم و يه تيشرت تميز با شلوارك جين پوشيدم. ٣-٤ تا از لباسامو از تو كمد برداشتم و توي ساك سفيدي كه زين كنار كمد برام گذاشته بود گذاشتم و بعدم لباس ساقدوشيمو يه جوري كه تا كمترين حد ممكن چروك بشه تا كردم و گذاشتم روشون و زيپ ساكو بستم.
مسواك و شونه مو از دستشويي برداشتم و گذاشتم تو زيپ بغلي ساك.
قبل از اينكه از اتاق بيام بيرون نگاهي به دور و بر انداختم كه مطمئن شم چيز ضروري ديگه اي جا نذاشتم و بعد گوشيمو تو جيب پشتي شلوارم گذاشتم و اومدم بيرون.

* * *

زنگ در خونه هري رو زديم و چند ثانيه بعد هري در رو باز كرد. سلام كرديم و بلافاصله چشمكي به زين زد و با لبخند گفت: مهمون داريم!
به محض رسيدن به نشيمن، ليام و دو نفر ديگه رو ديديم كه روي مبلا نشستن و با اومدن ما بلند شدن. زين با تعجب گفت: لويي! نايل!

لويي رو اسماً ميشناختم. وقتي زين داستان طلبكاراشو برام تعريف كرده بود كسي كه كمكش كرده بود لويي بود!
اوني كه موهاش بلوند بود بلند شد و با خنده سمت ما اومد و زين رو بغل كرد.
زين در حالي كه همچنان تو شوك بود با خنده گفت: نايل! تو مگه سر كار نميري پسر؟
نايل جواب داد: مرخصي گرفتم! تويي ديگه! هميشه دردسري!
-درسات چي؟
-بيخيال بابا! حالا كه اومدم!

بعد به من سلام كرد و دست داديم.
بعد از اون زين رو كرد به لويي و گفت: تو! اينجا!
لويي با نيشخند از رو مبل بلند شد: اينجوري خوشامد گويي ميكنن؟
همو بغل كردن و بعد زين با خنده گفت: واقعا باورم نميشه! تو اينجا چي كار ميكني!؟
لويي دستشو دوستانه به بازوي زين زد و گفت: كاري كه هميشه ميكنم! اومدم نذارم زندگيتو به فاك بدي!

زندگيشو به فاك بده؟ منظورش چي بود؟ بي اختيار اخم كردم و به فكر فرو رفتم ولي چند ثانيه بيشتر طول نكشيد چون رشته افكارم با شنيدن اسمم پاره شد.

Beneath the liesWhere stories live. Discover now