-زين... پسرم!
توجه همه به جايي كه خانوم ماليك داشت نگاه ميكرد جلب شد. زين با ساك قهوه ايش داشت از پله ها پايين ميومد. ساك رو پايين پله ها گذاشت و مستقيم سمت من اومد و مچ دستمو گرفت و در حالي كه با چشماي عصبانيش به جود نگاه ميكرد خطاب به من گفت: تو برو بالا وسايلتو جمع كن!
بدون توجه به چهره نگران و گيج تريشا سمت پله ها رفتم. صداشو شنيدم كه از پشت سرم گفت: پسرم جايي ميرين؟
-اره مامان چند روزي ميريم پيش هري! يه مشكلي براش پيش اومده بهتره كنارش باشم!
زين برگشت بهم نگاه كرد. نگاهمو ازش گرفتم و شروع كردم به بالا رفتن از پله ها.
-اها... خب... باشه! ولي تمرين رقص استلا چي؟ فردا صبح...
-خودم ميارمش نگران نباش.در اتاقو بستم و نفس عميقي كشيدم. زين به موقع رسيده بود؛ يه ثانيه ی ديگه هم نميتونستم نگاه خيره ی جود رو تحمل كنم.
لباسمو دراوردم و يه تيشرت تميز با شلوارك جين پوشيدم. ٣-٤ تا از لباسامو از تو كمد برداشتم و توي ساك سفيدي كه زين كنار كمد برام گذاشته بود گذاشتم و بعدم لباس ساقدوشيمو يه جوري كه تا كمترين حد ممكن چروك بشه تا كردم و گذاشتم روشون و زيپ ساكو بستم.
مسواك و شونه مو از دستشويي برداشتم و گذاشتم تو زيپ بغلي ساك.
قبل از اينكه از اتاق بيام بيرون نگاهي به دور و بر انداختم كه مطمئن شم چيز ضروري ديگه اي جا نذاشتم و بعد گوشيمو تو جيب پشتي شلوارم گذاشتم و اومدم بيرون.* * *
زنگ در خونه هري رو زديم و چند ثانيه بعد هري در رو باز كرد. سلام كرديم و بلافاصله چشمكي به زين زد و با لبخند گفت: مهمون داريم!
به محض رسيدن به نشيمن، ليام و دو نفر ديگه رو ديديم كه روي مبلا نشستن و با اومدن ما بلند شدن. زين با تعجب گفت: لويي! نايل!لويي رو اسماً ميشناختم. وقتي زين داستان طلبكاراشو برام تعريف كرده بود كسي كه كمكش كرده بود لويي بود!
اوني كه موهاش بلوند بود بلند شد و با خنده سمت ما اومد و زين رو بغل كرد.
زين در حالي كه همچنان تو شوك بود با خنده گفت: نايل! تو مگه سر كار نميري پسر؟
نايل جواب داد: مرخصي گرفتم! تويي ديگه! هميشه دردسري!
-درسات چي؟
-بيخيال بابا! حالا كه اومدم!بعد به من سلام كرد و دست داديم.
بعد از اون زين رو كرد به لويي و گفت: تو! اينجا!
لويي با نيشخند از رو مبل بلند شد: اينجوري خوشامد گويي ميكنن؟
همو بغل كردن و بعد زين با خنده گفت: واقعا باورم نميشه! تو اينجا چي كار ميكني!؟
لويي دستشو دوستانه به بازوي زين زد و گفت: كاري كه هميشه ميكنم! اومدم نذارم زندگيتو به فاك بدي!زندگيشو به فاك بده؟ منظورش چي بود؟ بي اختيار اخم كردم و به فكر فرو رفتم ولي چند ثانيه بيشتر طول نكشيد چون رشته افكارم با شنيدن اسمم پاره شد.
YOU ARE READING
Beneath the lies
Fanfiction"انتخاب هاي بد، داستان هاي بهتري ميسازن." من هيچ وقت فكر نميكردم يه معامله ساده انقدر مسير زندگيمو عوض كنه اما نه! اشتباه نكنيد! ما ادم خوباي قصه نيستيم! ما خاكستري ايم! ولي پليس از خاكستري هم خوشش نمياد...