Chapter 5

39 10 7
                                    

"مسافرين محترم! هم اكنون در فرودگاه نيويورك به زمين نشستيم. ساعت به وقت محلي ٦ بامداد و دماي هوا ٦ درجه سانتي گراد ميباشد. لطفا براي حفظ امنيت خود تا توقف كامل هواپيما صندلي هاي خود را ترك نكنيد. از طرف خلبان ريچارد و ساير كادر پرواز ورود شما به نيويورك را خوشامد ميگوييم و اقامت خوشي را براي شما آرزومنديم. به اميد ديدار مجدد شما در پرواز هاي آينده!"

بعد از ٩ ساعت پروازِ بدون توقف بالاخره رسيديم. كمرم از نشستن مداوم درد ميكرد و زير چشمام از خستگي گود افتاده بود. زين به بهونه ي برداشتن كوله اش بلند شد و كش و قوسي به بدنش داد. چشماي اونم از بي خوابي پف كرده بود.

از هواپيما پياده شديم. هوا از چيزي كه فكرشو ميكردم سردتر بود و لباسم براي اون هوا يه كم نازك بود! موهامو كه دم اسبي بسته بودم باز كردم كه روي گردنمو بپوشونه و يه كم گرم شم! داشتيم به سمت گرفتن بار ها ميرفتيم. باد خنكي وزيد كه باعث شد يه كم بلرزم.

-بپوش!

برگشتم سمت زين و سوييشرت سرمه ايي كه به طرفم گرفته بودو ازش گرفتم.

-ممنون!

پوشيدمش. برام بزرگ بود ولي گرم بود! و مهم تر از اون، به محض اينكه پوشيدمش بوي عطر مردونه ي تلخي همه ي وجودمو گرفت! ناخودآگاه لبخند زدم و زير چشمي به زين كه طي يك حركت سريع چمدونمو برداشت نگاه كردم.

كوله شو ازش گرفتم كه بتونه چمدونمو بياره. اون جلو ميرفت و من با چند قدم فاصله پشت سرش تا اينكه نزديك در خروج شديم. صبر كرد تا من بهش برسم و در حالي كه به يه ليموزين مشكي كه چند متر اون طرف تر پارك شده بود و يه آقاي ميانسال با كت و شلوار كنارش وايستاده بود نگاه ميكرد، ي كم خم شد سمتم و آروم در گوشم گفت: "پس يادت باشه! مارتين؛ راننده شخصي!" سرمو به نشونه تاييد تكون دادم و كنار هم سمت ليموزين رفتيم.

به محض اينكه نزديك شديم، مارتين اومد سمتمون و در حالي كه چمدونو از زين ميگرفت گفت:"خيلي خوش اومديد اقاي ماليك! پرواز خوبي داشتيد؟"

زين با لبخند جواب داد:" ممنون مارتين! اره بد نبود!"
مارتين سري تكون داد و بعد با لبخند به من نگاه كرد. لبخند زدم. نميدونستم بايد چي بگم يا چجوري با يه راننده رفتار كنم! نه اونقدر غريبه بود كه فقط سلام كنم نه اونقدر آشنا كه خيلي گرم بگيرم باهاش! براي همين اولين چيزي كه به ذهنم رسيد رو به زبون اوردم:" سلام خوبين؟! رانندگي خوبي داشتين؟! "
تازه وقتي بلند گفتمش فهميدم چقدر احمقانه بوده! رانندگي خوب؟؟؟ اصلا همچين جمله اي از نظر گرامري تو دستور زبان تاييد ميشه؟!!؟! معلوم هس چه مرگت شده لكسي؟؟!! از گوشه ي چشمم ديدم كه زين با كلافگي دستي به صورتش كشيد!

مارتين خنديد و بعد با احترام گفت:" سلام بله خيلي ممنون! خوش اومدين!"

ديگه چيزي نگفتم! تازه داشتم متوجه عمق فاجعه ميشدم و كم كم داشتم پنيك ميكردم! اين فقط راننده بود و من نتونستم هندل كنم!برسه به خانوادش قراره چي كار كنم!

Beneath the liesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang