Chapter 17

51 7 5
                                    

چشمامو باز كردم و به زين كه هنوز كنارم خواب بود خيره شدم.
پنجره اتاق باز بود و پرده حرير سفيد به ارومي تو نسيم خنك صبح ميرقصيد. يه وري شدم و يه دستمو گذاشتم زير سرم و به سينش كه اروم بالا و پايين ميرفت نگاه كردم. عجيب بود! تا همين يه هفته پيش حتا وقتي بهم دست ميزد لپام سرخ ميشد و حالا كنارم خوابيده بود و من داشتم نگاش ميكردم! ولي بيشتر از عجيب، ترسناك بود! ميتونستم حس كنم كه كم كم دارم بهش وابسته ميشم و اين منو ميترسوند. چون ميدونستم كه همه چي قراره يه روز، دير يا زود، تموم بشه و اون وقت اين وابستگي فقط كارو برا من سخت تر ميكرد!

اخم كوچيكي كرد و قبل از اينكه چشماشو باز كنه سريع چرخيدم به اون يكي پهلوم تا پشتم بهش باشه!
صداي اروم تكون خوردنش رو شنيدم و بعد حس كردم كه بلند شد نشست. سريع چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سايه اي روي صورتم افتاد و حدس زدم كه از اون بالا خم شده ببينه بيدارم يا نه! پتو رو از كمرم بالا كشيد و روي دستامو پوشوند و بعد از روي تخت بلند شد. صداي باز شدن و بعد بسته شدن در دستشويي رو شنيدم و با احتياط چشمامو باز كردم. وقتي مطمئن شدم توي دستشوييه نفس عميقي كشيدم و بلند شدم لبه ي تخت نشستم و منتظر موندم تا بياد بيرون.

اون روز اخرين روز تمرين رقص بود و بايد با لباساي اصليمون (يعني ما با لباس ساقدوشي و دنيا با لباس عروس) تمرين ميكرديم.
ساعت ٩ بود و من بايد ساعت ١٠ توي سالن ميبودم.
من و زين و لويي دور ميز كوچيك اشپزخونه نشسته بوديم و ليام داشت قهوه اماده ميكرد.
نايل از دستشويي اومد بيرون و مستقيم رفت سمت گوشيش و با نيش باز رفت تو اتاق!

-صبح بخير!
هري در حالي كه آرنجاشو به اُپِن تكيه داده بود، با چشماي خوابالود و موهاي بهم ريخته پيداش شد.

لويي سرشو بالا اورد و گفت: چه عجب! حداقل وقتي مهمون داري كمتر بخواب!
هري با بي خيالي خنديد: تا ليام هست من برا چي بيدار شم!
ليام در حالي ك با لبخند سرشو به چپ و راست تكون ميداد سيني فنجوناي قهوه رو جلومون گذاشت و روي يكي از صندليا نشست.
زين يه فنجون قهوه از توي سيني برداشت و جلوي من گذاشت و پرسيد: نايل كجا رفت؟!
لويي جواب داد: لابد باز داره با اين دختره حرف ميزنه! يعني كل راه از لندن تا اينجا داشت باهاش حرف ميزد، وقتاييم كه بايد تو هواپيما اينترنتشو خاموش ميكرد از در و ديوار براش عكس ميگرفت! ديوونم كرد!

هري خنديد و بعد از نيم نگاهي به من روي يكي از صندليا نشست: تازه دوست شدن؟

-اره بابا فك كنم دو هفته هم نميشه!

زين يه قلپ از قهوش خورد و پرسيد: اسمش چيه؟

-لارا!

بي اختيار فكم از جويدن متوقف شد و به لويي زل زدم! بيخيال لكسي هر لارايي كه اون لارا نيست! لقمه مو قورت دادم و در حالي كه سعي ميكردم زيادي كنجكاو به نظر نرسم پرسيدم: ام... نايل دقيقا چي ميخونه؟
ليام جواب داد: هنرهاي تجسمي! دانشگاه هنر لندن!
برگشتم سمت زين و پرسيدم: همون دانشگاهي كه من توش درس ميخونم؟
سرشو تكون داد و گفت: اره! و حتي من!
-جالبه!
-چطور؟
-منم يه دوست دارم كه اسمش لاراست و تو همون دانشگاه درس ميخونه!

Beneath the liesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang