چشمامو باز كردم و به زين كه هنوز كنارم خواب بود خيره شدم.
پنجره اتاق باز بود و پرده حرير سفيد به ارومي تو نسيم خنك صبح ميرقصيد. يه وري شدم و يه دستمو گذاشتم زير سرم و به سينش كه اروم بالا و پايين ميرفت نگاه كردم. عجيب بود! تا همين يه هفته پيش حتا وقتي بهم دست ميزد لپام سرخ ميشد و حالا كنارم خوابيده بود و من داشتم نگاش ميكردم! ولي بيشتر از عجيب، ترسناك بود! ميتونستم حس كنم كه كم كم دارم بهش وابسته ميشم و اين منو ميترسوند. چون ميدونستم كه همه چي قراره يه روز، دير يا زود، تموم بشه و اون وقت اين وابستگي فقط كارو برا من سخت تر ميكرد!اخم كوچيكي كرد و قبل از اينكه چشماشو باز كنه سريع چرخيدم به اون يكي پهلوم تا پشتم بهش باشه!
صداي اروم تكون خوردنش رو شنيدم و بعد حس كردم كه بلند شد نشست. سريع چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سايه اي روي صورتم افتاد و حدس زدم كه از اون بالا خم شده ببينه بيدارم يا نه! پتو رو از كمرم بالا كشيد و روي دستامو پوشوند و بعد از روي تخت بلند شد. صداي باز شدن و بعد بسته شدن در دستشويي رو شنيدم و با احتياط چشمامو باز كردم. وقتي مطمئن شدم توي دستشوييه نفس عميقي كشيدم و بلند شدم لبه ي تخت نشستم و منتظر موندم تا بياد بيرون.اون روز اخرين روز تمرين رقص بود و بايد با لباساي اصليمون (يعني ما با لباس ساقدوشي و دنيا با لباس عروس) تمرين ميكرديم.
ساعت ٩ بود و من بايد ساعت ١٠ توي سالن ميبودم.
من و زين و لويي دور ميز كوچيك اشپزخونه نشسته بوديم و ليام داشت قهوه اماده ميكرد.
نايل از دستشويي اومد بيرون و مستقيم رفت سمت گوشيش و با نيش باز رفت تو اتاق!-صبح بخير!
هري در حالي كه آرنجاشو به اُپِن تكيه داده بود، با چشماي خوابالود و موهاي بهم ريخته پيداش شد.لويي سرشو بالا اورد و گفت: چه عجب! حداقل وقتي مهمون داري كمتر بخواب!
هري با بي خيالي خنديد: تا ليام هست من برا چي بيدار شم!
ليام در حالي ك با لبخند سرشو به چپ و راست تكون ميداد سيني فنجوناي قهوه رو جلومون گذاشت و روي يكي از صندليا نشست.
زين يه فنجون قهوه از توي سيني برداشت و جلوي من گذاشت و پرسيد: نايل كجا رفت؟!
لويي جواب داد: لابد باز داره با اين دختره حرف ميزنه! يعني كل راه از لندن تا اينجا داشت باهاش حرف ميزد، وقتاييم كه بايد تو هواپيما اينترنتشو خاموش ميكرد از در و ديوار براش عكس ميگرفت! ديوونم كرد!هري خنديد و بعد از نيم نگاهي به من روي يكي از صندليا نشست: تازه دوست شدن؟
-اره بابا فك كنم دو هفته هم نميشه!
زين يه قلپ از قهوش خورد و پرسيد: اسمش چيه؟
-لارا!
بي اختيار فكم از جويدن متوقف شد و به لويي زل زدم! بيخيال لكسي هر لارايي كه اون لارا نيست! لقمه مو قورت دادم و در حالي كه سعي ميكردم زيادي كنجكاو به نظر نرسم پرسيدم: ام... نايل دقيقا چي ميخونه؟
ليام جواب داد: هنرهاي تجسمي! دانشگاه هنر لندن!
برگشتم سمت زين و پرسيدم: همون دانشگاهي كه من توش درس ميخونم؟
سرشو تكون داد و گفت: اره! و حتي من!
-جالبه!
-چطور؟
-منم يه دوست دارم كه اسمش لاراست و تو همون دانشگاه درس ميخونه!
KAMU SEDANG MEMBACA
Beneath the lies
Fiksi Penggemar"انتخاب هاي بد، داستان هاي بهتري ميسازن." من هيچ وقت فكر نميكردم يه معامله ساده انقدر مسير زندگيمو عوض كنه اما نه! اشتباه نكنيد! ما ادم خوباي قصه نيستيم! ما خاكستري ايم! ولي پليس از خاكستري هم خوشش نمياد...