Chapter 31

20 3 2
                                    

زين- شنبه- ٢٩ اپريل

-فكر نميكردم بتوني جورش كني...!

به ساك هاي پر پول روي ميز براي اخرين بار نگاهي انداختم و بعد با تنفر بهش خيره شدم. خسته بودم. بعد از ٩ ساعت پرواز نه چندان راحت، مستقيم اومده بودم اينجا و اصلا استراحت نكرده بودم. خسته و بي حوصله بودم و اخرين كسي كه دلم ميخواست رو اعصابم بره همين داميان اشغال بود. نفسمو بيرون دادم و گفتم: حالا كه تونستم!

دو تا دستمو گذاشتم رو ميز و خم شدم سمتش: پولتو گرفتي! ديگه نه با من نه با خونوادم هيچ كاري نداري! ديگه نميخوام ريخت تو و هيچ كودوم از آدماتو ببينم!

نيشخندي زد و از رو صندلي بلند شد. ميز رو دور زد و اومد رو به روم وايستاد: پولدار شدي زبون دراوردي!

لبخند كجي زدم. حتي ارزش جواب دادن نداشت. بدون اينكه بيشتر از اين وقتمو تلف كنم راهمو كج كردم و سمت در فلزي بزرگ گاراژ كثيف و قديمي رفتم.

چند قدم بيشتر دور نشده بودم كه صداشو از پشت سرم شنيدم: شانس اوردي ماليك! دو روز دير ميكردي تاوان بدهيتو اون دختره ميداد!

سر جام ميخكوب شدم. به سرعت برگشتم سمتش.
لذت رو تو چشماش مي ديدم؛ انگار كه دقيقا ميخواست با اين حرفش همين ري اكشنو از من بگيره.
چشماشو تنگ كرد و با ترديد مصنوعي اي گفت: اسمش چي بود....؟

دستامو مشت كردم و با حرص بهش خيره شدم. احساس مي كردم كه عصبانيتم هر لحظه داره بيشتر و بيشتر قدرت ميگيره. منتظر بودم! منتظر يه خطا! تا با مشت برم تو صورتش!

-اها! الكساندرا!

-اسم اونو با دهن كثيفت نيار!
ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم. قبل از اينكه مغزم دستور بده دست به كار شدم! با شدت انداختمش رو زمين و در حالي كه با دستام محكم يقه شو چسبيده بودم رو قفسه سينه اش نشستم.
چند تا از نوچه هاش سريع دوييدن سمتمون كه منو از روش بلند كنن ولي بهشون علامت داد كه دور وايستن!

از حركتم شوكه شده بود ولي خيلي سريع قيافشو درست كرد و با لبخند كج احمقانش گفت: هنوزم دير نشده! كافيه دستور بدم برن كت بسته بيارنش اينجا!

اشغال عوضي! تو اين موقعيت هم دست از زر زدن برنميداره! دستامو گذاشتم دور گردنش و شروع كردم به فشار دادن. دلم ميخواست خفش كنم! دلم ميخواست همونجا، همون لحظه كه فرصتشو داشتم با دستاي خودم خفش كنم!
دندونامو با عصبانيت به هم فشردم و از لاشون گفتم: لاشخور كثيف!

حلقه ي دستام دور گردنش سفت و سفت تر ميشد.

-سعي كن...باهوش باشي ماليك،

نفس كشيدن داشت براش سخت ميشد. چند تا سرفه كرد و با صداي گرفته اي به سختي ادامه داد: هر... خطايي ازت... سر بزنه...اولين... كسي كه اسيب ميبينه... اونه!

Beneath the liesWhere stories live. Discover now