Chapter 28

25 4 0
                                    

لكسي- شنبه- ٢٢ اپريل

ساعت 2 نیمه شب بود. هیچ صدایی نمیومد. همه خواب بودن و همه جا تاریک. روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم. دستمو بردم سمت پنجره ی کنار تخت و پرده ی حریر سفید رو آروم کنار زدم. بلند شدم لبه ی تخت نشستم و پیشونیمو به پنجره تکیه دادم. به خیابون تاریک زیر پام خیره شدم. سرمو آوردم بالا و آسمونو نگاه کردم. دلم براي دیدن یه آسمون پر ستاره تنگ شده بود. فقط یه ستاره که آروم چشمک میزد رو میشد دید. و ماه هلالی شکل اواسط اپريل که میدرخشید و روی ساختمونا و کف خیابون و احتمالا صورت خسته و چشمای خمار من سایه مینداخت. نوک انگشتامو روی شیشه سرد گذاشتم و آروم آروم سُر دادم پایین. تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس های آروم و منظم خودم بود. کاش میتونستم بخوابم. کاش فکرش یه لحظه از ذهنم بیرون میرفت و میتونستم آروم و بی دغدغه بخوابم. چشمامو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. سردی شیشه کم کم داشت پیشونیمو اذیت میکرد. دوباره روی تخت دراز کشیدم. پلکام کم کم داشت سنگین میشد. چشمامو بستم و به خستگیم اجازه دادم منو تو خودش فرو ببره.

چشمامو به خاطر نور خورشید تنگ کردم و با بی حوصلگی پتو رو روی سرم کشیدم.سرمو چرخوندم و موبایلمو از رو پاتختی برداشتم و یه چشمی ساعتو چک کردم؛ ٦
خيلي زود بود! هنوز بيشتر از نيم ساعت وقت داشتم بخوابم. پشتمو به پنجره كردم و پتو رو كشيدم رو صورتم. فايده اي نداشت. ديگه خوابم نميبرد. فكر و خيال نميذاشت كه بخوابم!

اولين روز كارم تو كافه! البته اصلا همچين احساسي نسبت بهش نداشتم! حس ميكردم مثلا سه هفته اي مرخصي بودم و دوباره دارم برميگردم.
سعي كردم با حرفاي مثبت به خودم روحيه بدم. همون كافه قديمي، ادماي جديد، بوي قهوه، بگو بخند با لوكاس،...

چشمم به قاب عكس روي پاتختيم افتاد؛ اولين روز مدرسه جِيكي! عكس مال همين دو سال پيش بود ولي به نظرم ميومد هزار سال گذشته! دلم ميخواست برم بردفورد و ببينمشون. خيلي دلم براشون تنگ شده بود ولي به محض برگشتم ترم جديدم شروع شد و فرصت نكردم حتا بهشون سر بزنم! اما اخر هفته ميرم! اره، تا اخر هفته يه كم حالم هم رو به راه ميشه ميرم پيششون بهترم ميشم!

با اين فكر پتو رو زدم كنار و در حالي كه چشمامو از خستگي ٣ ساعت خواب مي ماليدم رفتم سمت حموم كه يه دوش بگيرم.

                           *          *           *

-الكساندرا!
-اقاي بارني!

با خوشحالي رفتم جلو و اقاي بارني رو، كه حس كردم از اخرين باري كه ديدمش هم پير تر شده، بغل كردم.

-چقدر خوشحالم از ديدنت!

با ياداوري روزي كه اخراجم كرد لبخند معناداري زدم و گفتم: واقعا؟

خنديد و گفت: خب.... قطعا چند ساعت تاخير رو به از دست دادن همه ي ليوانام ترجيح ميدم!

خنديدم: نگران نباشيد اقاي بارني! ديگه تاخيري در كار نيست! از اين به بعد هر روز راس ساعت اينجام!

Beneath the liesWhere stories live. Discover now