Chapter 2 [ FEAR ]

828 289 17
                                    

شجاع ترین موجودِ زمینم...
ادم های بیچاره قبلا هزار بار از ترس هایشان سیلی خورده اند،دیگر قبح ش ریخته!
تمامِ جهنم را با چنگ و دندان نگه داشتم...

--------------------------------------------------

به کبودی هایی که روز به روز محو تر و با رنگِ پوستش یکی میشدند خیره شد.قطره های آب از سرِ موهای خیسش روی گردن و شونه ها سر میخوردند و به زخم هاش بوسه میزدند.
از جلوی آیینه کنار رفت و با ناپدید شدنِ تصویرِ پسرِ بیچاره نفس راحتی کشید.بیشتر از هر چیزی از خودش متنفر بود،طوری که ترحم انگیز به نظر میرسید...بی هدف...
اتاق به حالتِ مسخره ای دورِ سرش میچرخید و به حال و روزی که داشت پوزخند میزد.
چراغِ چشمک زنِ تلفن دلیلی برای حرکت بعدی تراشید.دکمه ی نارنجی رنگ رو فشرد و خودش رو روی ملحفه و بالش های نامرتب تخت رها کرد.

- بهتره بیدار شده باشی!
اون یه پیام قدیمی بود...

کای-بله هیونگ!

- قرص هایی که روی میز آشپزخونه گذاشتم رو بخور...با دو لیوانِ پر آب...صبحانه رو فراموش نکن.شب بهت سر میزنم...خونه باش،بیرون نرو...شام مرغ سوخاری میخرم!

با قطع شدنِ صدای چانیول،سکوتِ مرگ بار دوباره به خونه برگشت.مدتِ کوتاهی به سقف خیره شد و همونطور که تو افکار بی سر و ته فرو میرفت دیوار های اتاق بلند تر به نظر میرسیدند و رفته رفته کشیده تر میشدند.

اخمی بینِ ابروهای نامرتبِ کای نشست و از جا بلند شد.تیشرتی که کنارِ تخت افتاده بود رو پوشید و بی میل به سمتِ آشپزخونه راه افتاد.بدونِ اینکه به طرف یخچال بره قرص های ریز و درشتِ روی میز رو تو دهن گذاشت و جوید!

قیافه ش از طعم تلخی که بدنش رو به لرزه انداخته بود درهم رفت.چان هیونگ حتما عصبانی میشد.تو سکوتِ خونه با انگشت روی کابینت ضرب گرفت،این بار ذهنش خالی بود.نمیتونست به هیچ چیز فکر کنه و مطمئن بود اگر بیشتر ادامه بده تقه ای که به چوب میزنه تنها صدایی که مدت ها تو گوشش میپیچه!
با زنگِ تلفن از جا پرید و بی حوصله به سمتِ کاناپه رفت .نفس عمیقی کشید و اونقدر به صدای ممتد و رو اعصابِ تلفن گوش داد تا پیغام گیر روشن شد.

- هی امروز کلاس نمیای؟برای چی گوشیت خاموشه؟جونگین؟هر وقت پیغامم رو گرفتی باهام تماس بگیر...مجبورم نکن بیام اونجا!
- کلاس...
زمزمه کرد.بدونِ اینکه متوجه سایه ی روی دیوار بشه چشم هاش رو بست...سهون بی حرکت به موجودِ عجیبی که مثل روح تو خونه پرسه میزد و حالا آروم گرفته بود نگاه کرد.

- باید سر کلاس باشم...باید...به درد نمیخوره...
حالا با خودش حرف میزد...به جای جمله های کامل،کلمه های بی معنی بینِ لب هاش تموم میشدند ناله میکردند.
خستگی ای که همیشه تنش رو مچاله کرده بود زودتر از قرص های آرامبخشِ چانیول اثر کرد.هوشیاری با مقاومتی بیهوده از سر انگشت هاش خارج شد و به آرومی آرامش رو به آغوش کشید.

[COMPLETED] •⊱ SILHOUETTE ⊰• (SeKai ChanBaek)Where stories live. Discover now