وجود نداشتم...سایه ای از کسی که به دنیا امده بودم.
با اسم او
قیافه ی او
خانواده ی از دست رفته ی او
چیزی شبیه به انسان،که فقط آفتاب مرا به رسمیت شناخته بود.
جایم را گرفت...حالا برای خودم،سایه داشتم!—---------------------------------------------—
گاهی زمزمه هایی تو ذهنم میشنوم...وقتی کاملا بی حرکت و ساکتم،کسی منو به آغوش میکشه...موهام رو از روی چشمم کنار میزنه!
به من نگاه میکنه...قسم میخورم سنگینیِ نگاهش رو تشخیص میدم...دیگه به خوابم نمیاد،بیشتر تو بیداری سرک میکشه!
نیروی عجیبی منو به تنها موندن تشویق میکنه تا برای حسِ دوباره ی عجیب ترین خیالاتم انتظار بکشم.
من رو نا امید نمیکنه،همیشه برمیگرده...هر جا که باشم...به همون اندازه که ترسناکه احساس امنیت میکنم.بالاخره دیوونه شدم!
امروز هوا برای ملاقات زیادی خوبه...آسمون آبی تر از همیشه و خورشید درخشان تر...طوری که انگار هیچ چیز نمیتونه این آرامش رو به هم بزنه...آرزو داشتم نویسنده ی بزرگی بشم،کتاب هایی بنویسم که ملیون ها طرفدار پیدا کنه...مثل موج بزرگی پیچ و تاب بخوره و دنیا رو به هم بریزه،اما تنها تغییری که نوشته ها به وجود آوردن به هم ریختنِ آینده با یاد گذشته بود...
"دوشنبه 16 مارس". . . . . . . . . . .
به ایستگاه آخر رسیده بود.دفترچه ی کوچکش رو تو جیب گذاشت و پیاده شد.شکوفه های گیلاس باز شده بودند و با هر نسیم خیابون های سئول رو سفید رنگ میکردند...
به دسته گلی که همراه داشت نگاه کرد و همونطور که از پژمرده شدن یکی از گل ها دلخور بود،مسیر همیشگی رو طی کرد...بعد از مدت ها چشم بسته راه رو تو بیمارستان پیدا میکرد.برای پرستار های خوش برخورد با چهره هایی آشنا سر تکون میداد و به اجبار،مثل دلقک لبخند میزد.
جلوی اتاق 306 ایستاد...برای لحظه ای به سمتِ راست نگاه کرد...اون حسِ عجیب تمامِ طول روز همراهش بود...زبونش رو با استرس روی لب کشید و با لبخند مصنوعی به در نگاه کرد.
جونگین-هوامو داشته باش!
دستگیره ی در رو فشار داد و وارد شد.
سایه نفسِ نگه داشته شده ش رو آزاد کرد.برای چند لحظه به نظر میرسید جونگین درست به چشم هاش خیره شده،حاضر بود قسم بخوره! وقتی به خودش اومد سریع وارد شد.پرده ای جلوی پنجره ی بزرگ اتاق رو نگرفته بود و در لحظه ی ورود روشنایی تو چشم میزد.برعکسِ خونه ی جونگین،این اتاق هیچ نشونی از تاریکی نداشت و صادقانه،سهون اون خونه رو ترجیح میداد.البته تا وقتی تنها بود و پسرک کاری جز خوابیدن یا زل زدن به دیوار های خالی انجام نمیداد.از تمامِ مدتی که کوتوله ی وراج یا چانیول کنارِشون میگذروندند متنفر بود.
جونگین-پرنسس فیونا؟
لحنِ تازه و عجیبِ پسر توجه سایه رو جلب کرد.پشتِ لبخند و برقِ چشم های مصنوعی،تنها چیزی که طبیعی به نظر میرسید شیرینیِ صدای جونگین بود.
انگار برای اولین بار قلبش رو برای به زبون آوردن اون جمله باز کرده باشه...
نگاهی به اتاق انداخت...به جز دستگاه هایی که با صدای ملایمی اعداد و اشکال نامفهوم روی خودشون به نمایش میگذاشتند،پوستر غولِ سبز و بدترکیبی روبه روی تخت به دیوار تکیه کرده بود.عروسکِ غول کنارِ پرنسس خوش چهره ای روی میزِ کنار تخت دیده میشد و بالاخره سهون تونست چشم های کنجکاوی که از زیر پتو بیرون اومده بودند رو ببینه.
YOU ARE READING
[COMPLETED] •⊱ SILHOUETTE ⊰• (SeKai ChanBaek)
General Fiction⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن silhouette | سایه ی نیمرخ کاپل: سکای،چانبک،سولی ژانر: تخیلی،رمنس،انگست نویسنده: LA7 "به پشتِ سر نگاه میکنم و تمامِ پل هایی را میبینم که تو شکستی شاید هم آگاهانه اجازه داده باشم ، مسیرم را که هیچ کلِ جهانم ر...