یک بار کسی از من پرسید؛ انسان بودن یعنی چه؟
و من جواب دادم:زنجیره ی بی انتهای مزخرفات!چند لحظه ی بحرانی در سکوت گذشت و جز صدای تیک و تاکِ ساعت هیچ چیز آن را نشکست.
احتمالا انتظار جوابی که شاملِ غبار سحابی های جادویی با عصاره ی شفابخشِ پریان میشد را داشت ولی حرفِ من واضح و بی ابهام بود و هست.
نمیتوانست برداشتِ دیگری از جوابِ ملال اور و تلخ من داشته باشد.سکوت کرد و اجازه داد از سرِ میز بلند شوم و من اجازه دادم از سوالی که کرده پشیمان بماند.
ناامید به نظر میرسید و من هر لحظه نگرانِ روزی هستم که تو این سوال را بپرسی!—---------------------------------------------------—
روزِ پر کار و شلوغی رو پیشِ رو داشتن و برگه های پانچ شده ی سفارش ها روی پیشخوان تلنبار شده بود.دلارا موهای طلایی رنگ و به هم ریخته ش رو نا مرتب بالای سر بسته بود و مدادی پشتِ گوشش دیده میشد.
جونگین مطمئن نبود مداد رو از عمد پشت گوش جا داده یا با حواس پرتی فراموش کرده و قراره بعدا دنبالش بگرده!
چهره ش چیزی بروز نمیداد ولی از سر و صدا و همهمه ای که بین در و دیوارِ شیرینی فروشی میپیچید راضی بود.
صدای غلتیدنِ وردنه و برخورد قالب های شیرینی به سینیِ فر،زنگوله ای که به درِ ورودی آویزون بود و هر چند ثانیه یکبار به صدا در میومد،توضیحاتِ بی سر و ته ژوزف که کاپ کیک های دارچینی-فندقیِ جدید رو معرفی میکرد و بوی آرد و شیرینیِ تازه...با همه و همه سرگرم میشد و کمتر با افکارِ تیره و تار ذهنِ ش رو درگیر میکرد.هر چند سهون جزو افکارِ تیره و تار محسوب نمیشد...
-سوییتی پای تمشکِ خانم لونیُف اماده ست؟
کای بی حوصله چرخی به چشم هاش داد و قبل از اینکه پشتِ یخچال اشپزخانه ناپدید بشه زیرِ لب غرغر کرد.-گفته بودم اینطوری صدام نزنه!
میتونست صدای خنده های رابین که ماجرا رو برای نانوای جدید تعریف میکرد بشنوه.-...اون کوچولو خواهر زاده شه و خیلی از اینکه بهش لقب بدن خوشش نمیاد...
رابین مسئول پخت نان خامه ای و دورگه ی کلمبیایی-روسی بود.فقط دو سال بیشتر از کای عمر داشت و با اینحال به خاطرِ جثه ی بزرگ و شونه های پهن با بقیه مثل بچه ها رفتار میکرد.اون هیچ شباهتی به نژاد روس یا مردم امریکای جنوبی نداشت و به قول خودش "تلاشی ناموفق از ترکیبِ نسل ها "محسوب میشد!کای احترامِ خاصی برای مهارت های رابین قائل بود.اون علاوه بر اسپانیایی و روسی به زبان های انگلیسی و فرانسه هم مسلط بود و استعداد خاصی تو این زمینه داشت.رابین شیرینی پزِ قابلی بود که از مکانیکی و تعمیراتِ وسایل آشپزخونه سر در میاورد و همیشه منتظرِ فرصت بود تا نظر دلارا رو جلب کنه.
ESTÁS LEYENDO
[COMPLETED] •⊱ SILHOUETTE ⊰• (SeKai ChanBaek)
Ficción General⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن silhouette | سایه ی نیمرخ کاپل: سکای،چانبک،سولی ژانر: تخیلی،رمنس،انگست نویسنده: LA7 "به پشتِ سر نگاه میکنم و تمامِ پل هایی را میبینم که تو شکستی شاید هم آگاهانه اجازه داده باشم ، مسیرم را که هیچ کلِ جهانم ر...