Chapter 11 [ THE TRUTH ]

608 233 12
                                    


از شکل و شمایلِ خطرناکم دلِ خوشی نداشتند...انعکاسِ تصویری بودم از خودشان،
که در تاریک ترین نقاطِ روح مخفی میکردند.
دوستی ها سُست،عشق ها گذری،حقیقت ها پنهان،قول ها یشان شکستنی بود...
پا به دنیایی گذاشتم که از چَشمم انداخته بودند.

—----------------------------------------------

با استرس گاه و بی گاه به درِ اتاقی بی پنجره نگاه میکرد.دیوار هایی قدیمی و خاک گرفته داشت که تشخیصِ رنگِ اصلی رو مشکل میکردند...آبی نفتی؟خاکستریِ تیره؟

صندلی ها دو سمتِ میزِ ساده و ارزون قیمتی قرار گرفته بودند و صندلیِ رو به رویی خالی بود،فعلا!بی اراده،با پا روی زمین ضرب گرفت.

صدای باز و بسته شدنِ در های آهنی و رفت و امد های بیرون رو میشنید...از هیاهوی دنیا جدا افتاده بود و ای کاش همه چیز همین جا متوقف میشد.

مثل اینکه کسی اون آرزو رو شنید و به سرعت نابود کرد تا در، همون لحظه باز بشه...مردی میان سال با دست های بسته همراهِ سربازی درست پشتِ سرش وارد شدند.سرباز دستبند رو باز کرد و کنارِ دیوار ایستاد ولی مرد قدمی به سمتِ میز بر نداشت و از زیرِ ابرو های پرپشتش با نگاهی مشتاق به جونگین چشم دوخت.

جونگین گلو صاف کرد و با ناراحتی رو صندلی جا به جا شد.دست هاش رو زیرِ میز به هم قفل کرده بود و تقریباً از خشم،ناراحتی و کمی دلتنگی میلرزید.

دیوار هایی که تا همین چند لحظه ی پیش سرِ جای خودشون ایستاده بودند بهش نزدیک میشدند و اتاق تنگ تر از قبل به نظر میرسید.نیشگونی از رونِ پا گرفت تا مطمئن بشه که دوباره خواب نمیبینه،هیچ وقت نمیتونست به چشم هاش اعتماد کنه و خب،جونگین خواب نمیدید!این بار متاسفانه!

شش سال از اخرین باری که این چهره ی آروم با گونه های برجسته رو میدید میگذشت.گذرِ زمان مابینِ موهای جوگندمی و زیرِ چشم چروک افتاده ی مرد بیشتر به نظر میرسید.شونه های محکمی که شب ها تا دیروقت روش مینشست و دور اتاق میچرخیدند افتاده و غیر قابل اعتماد شده بود. جسه ی مرد هر لحظه به فرو ریختن تهدید میشد و تنها زمزمه ای که سکوتِ اتاق رو به هم زد،زمزمه ای ناخواسته بینِ لب های جونگین بود.
-پدر!

. . . . .

فلش بک
چند ساعت برای تجزیه و تحلیلِ صحنه ای که باهاش مواجه بود صرف شده؟واقعا نمیدونست!
فقط مدت زیادی بی حرکت نشسته بود و گرفتگیِ شدیدی پشتِ گردن و شونه ها حس میکرد.
چند بار پشتِ سرِ هم خودش رو نیشگون گرفت تا بیدار شه ولی فقط لکه هایی کبود رو دستش جا مونده بود که حالا درد میکرد.

نمیتونست مرده باشه چون همه چیز دقیقا همونطور بود که به خاطر می آورد.تختِ به هم ریخته و اتاقِ مرتب و جعبه هایی باز نشده.لباسی که به تن داشت فرق میکرد و مطمئناً زخمِ بزرگی روی مچ انداخته بود که حالا انگار سال ها از بخیه شدنش میگذشت.خطی محو که به سفیدی میزد.

[COMPLETED] •⊱ SILHOUETTE ⊰• (SeKai ChanBaek)Onde histórias criam vida. Descubra agora