Chapter 20 [START OVER]

577 215 55
                                    

بر فرض که ستاره ها قابل سکونت باشند،
مگر قدِ ما به آسمان میرسد؟
---------------------------------------------------------
با صدای کوبیده شدنِ در بیدار شد و خوشبختانه اولین چیزی که با باز کردنِ چشم هاش میدید بکهیون نبود!وقتی روی پا ایستاد و بدونِ کمک گرفتن از دیوار خودش رو به در رسوند متوجه شد داروهای جادوییِ چانیول و دو روز استراحتِ مطلق نتیجه ای که انتظارش رو میکشید نداشته و واقعا احساسِ بهتری داشت.

بینِ افکارِ ناامیدانه که بهونه ای برای دست انداختنِ چانیول براش باقی نگذاشته بودن غرق بود، که با باز کردنِ در به دنیای واقعی برگشت.

-جونگین!
-باید با هم حرف بزنیم!
لحظه ای به دور و برش نگاهی انداخت و شک کرد.
سهون-خواب که نیستم!
-فقط دو ساعت مرخصی دارم و دلارا ممکنه اخراجم کنه پس وقت و تلف نکن!
مثل مسخ شده ها کنار رفت و به جونگین اجازه ی ورود داد.
موهای پسرِ برنزه مرتب به سمتِ بالا شونه شده بود و با اینکه خوشحال نبود و لبخندی به لب نداشت اولین باری بود که به نظر سهون سرحال میرسید.
خبری از چشم های غمگین و قدم های نا مطمئن نبود.با بی خیالی و شق و رق سهون رو کنار زد و مستقیم سمتِ تخت رفت و کنارِ پتوی مچاله شده نشست.

سهون سر تا پای جونگین رو از نظر گذروند و به زور پاهاش رو مجبور به حرکت کرد.
جونگین-چه اتفاقی افتاده؟!
شال گردنِ کرم رنگی دورِ گردن بسته بود که بیش از حدِ معمول به رنگِ موهای جدید و فندوقیش میومد.با چشم های خوش فرم در حالیکه با پولیور و کتِ ضخیمی پوشیده شده روی تختِ سهون نشسته بود و به طرز اعصاب خورد کنی، سهون نمیتونست از پاره کردنِ اون لباس ها تو ذهنش دست برداره!مطمئن بود عقل ش رو از دست داده...به شدت سر تکون داد تا افکارِ مزاحم رو از خودش دور کنه و کنار کای نشست.تو وضعیتِ عجیبی گیر افتاده بود!

جونگین-سوال پرسیدما!
سهون به سمتِ پسر برگشت و به چشم های خوش حالتش نگاه کرد.همیشه حسِ عجیبی از اون نگاه میگرفت و اون چشم های خالی و بی انگیزه هنوز هم همون حس رو بهش میداد.

چشم های کای همیشه عمیق و مرموز بود.غمگین یا شاد،اشک آلود یا یخ زده...این تفاوت،همیشه همون حس عجیب رو بقیه میگذاشت و احتمالا سهون بیشتر از همه تحت تاثیر قرار گرفته بود.

سهون-چه اتفاقی؟
-بلایی که سرم اومده!کارِ تو بود؟
-خودت چی فکر میکنی؟
-بازیت گرفته؟!
-بازی!فکر کردم دوست داری!
-منظورت چیه؟
-مهم نیست!
سهون نفسِ عمیقی کشید و نگاهش رو تو صورتِ کای گردوند.
سهون- ما هم دقیق نمیدونیم.
-کاری از دستت برمیاد؟
-مطمئن نیستم!
سایه بی تردید شال گردنِ پسر رو کشید و گره ش رو باز کرد.

-گرمت میشه!
جونگینی که میشناخت خودش رو با ترس عقب میکشید و مضطرب میشد اما کسی که کنارش نشسته حتی پلک هم نزد و برای شنیدنِ توضیح کنجکاو نبود.

[COMPLETED] •⊱ SILHOUETTE ⊰• (SeKai ChanBaek)Onde histórias criam vida. Descubra agora