تا به حال لبه ی پرتگاه ایستاده ای؟
قدمی کوچک مابینِ زندگی و مرگ
دره ای زیبا زیرِ پایت گسترده شده،نسیمی ملایم دلخوشی جار میزند.
خورشید هر روز،از پشتِ تخته سنگی بزرگ طلوع میکند.
مرا همانجا بازگردانید...—----------------------------------------------
غر غر کنان،درِ خونه رو با پا باز کرد و فریاد زد.
-جیوووون...اوپا کمک لازم داره!
به زحمت کفش ها رو درآورد و تلاش کرد از سرنگونیِ کیسه ها ی بزرگِ تو بغلش جلوگیری کنه،با این وجود سیبِ قرمزی روی زمین افتاد و اونقدر قل خورد تا جلوی پاهای کوچیکِ جیون متوقف شد.سیب برای دست های کوچیک و انگشت های کوتاهِ دخترک زیادی بزرگ بود ولی نمیتونست اجازه بده اون گیلاسِ غول پیکر جدا بیفته...پس در حالیکه ریز میخندید برش داشت.
-بله دیگه...بایدم بخندی!یه خدمتگزار وفادار داری که سفارشات شما رو کول میکنه هر جا فرمایش کنی میاره،میبره...بخند...تا میتونی بخند!
-کول نمیکنی...دوچرخه میاره!
-کی اون دوچرخه رو به حرکت درمیاره؟!
-جونگین اوپا!بلند قهقه زد و به سمتِ برادرش دوید.مثلِ کوالا به پاهای بلندِ پسر آویزون شد،قدش به زور به کمرِ جونگین میرسید.
جیون-یه گیلاس افتاد.
جونگین-این سیبِ!
-ما بخوریمش...فرق نمیکنه چیه!
-حاضر جواب!نمیخوای اینارو از دستم بگیری؟
-منم ببر!هوراااااااا...حرکت....
- گفتم بیای کمک!نه اینکه خودتم سوارِ من شی!
-فقط تا پذیرایی...قول میدم!
کمی تلو تلو خورد و کیسه ها رو محکم تر گرفت.
-مگه میتونم بگم نه؟!دخترک با ذوق سر تکون داد و موهای دم اسبیش مثلِ شلاق به پای جونگین ضربه زد.با جوراب های صورتی رنگش روی شلوار کای سر میخورد ذوق زده میخندید.
-الان میفتم...بدو بدو...حرکت!
-جیونا...پسرِ منو اذیت میکنی ؟جونگین سر بلند کرد و با بزرگ ترین لبخندی که میشناخت به چشم های درشت و روشنِ زنِ زیبایی که با محبت میدرخشید سلام کرد.پیرهنِ کرم رنگی به تن داشت که روی سینه تور دوزی شده بود،اگر اشتباه نمیکرد هدیه ی تولدِ پدرش بود.
-مامان...به دادم برس!
دختر کوچولو محکم تر به پای جونگین چنگ زد و جیغ کشید.جیون-نههههههه...اوپا مالِ منه!
جونگین اونقدر بلند خندید که صدا تو تمامِ سوراخ سونبه های خونه پیچید و بلند تر شد.به خاطرِ لرزشِ بدنش خرمالو هایی که هر سال خانواده ی کیم برای همسایه ها کنار میذاشتند زمین ریخت. مطمئن بود اوایلِ پاییزه و خرمالو هیچ وقت تا نشستنِ اولین برف درشت و رسیده نیست.پس چرا این...-دوست دارم همیشه اینطوری ببینمت،وقتی ناراحتی قلبم میشکنه...
به مادرش نگاه کرد...حالا کمی غمگین به نظر میرسید.موهای لَخت و قهوه ای رنگش روی شونه رها شده بود و کمی نمدار به نظر میرسید.
ESTÁS LEYENDO
[COMPLETED] •⊱ SILHOUETTE ⊰• (SeKai ChanBaek)
Ficción General⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن silhouette | سایه ی نیمرخ کاپل: سکای،چانبک،سولی ژانر: تخیلی،رمنس،انگست نویسنده: LA7 "به پشتِ سر نگاه میکنم و تمامِ پل هایی را میبینم که تو شکستی شاید هم آگاهانه اجازه داده باشم ، مسیرم را که هیچ کلِ جهانم ر...