فشار دستش رو به بند کیفش بیشتر کرد و سعی کرد لحظه ای که میخواد از کنار "اون" رد بشه بهش نگاه نکنه.
دیشب فکر کرده بود؟...آره مثل یه دیوونه کل شب رو بیدار مونده بود و آخرشم مثل یه بچه زده بود زیر گریه...حسی که به "اون" داشت خیلی شدید و پیچیده بود، حداقل تنها چیزی که بهش رسیده بود همین بود.
امروز تمام تایم مدرسه رو کنار بکهیون نشسته بود، حالا که همه چیز بینشون تموم شده بود میخواست احساساتش رو کنترل کنه.
"اون" همش داشت بازیش میداد...از اول با تهدید و اجبار دست کیونگسو رو کشید و وارد این بازی کرد و حالا داشت خودش قوانین رو میچید، یه حسی مثل تو خلاء رها شدن داشت.
الان میخواست با لوهان آزمایشش کنه در حالی که کیونگسو حتی فکر میکنه کای ازش متنفره..یعنی واقعا از نظر خودش احساساتش ثابت شدست که میخواد اون رو امتحان کنه؟
ففط دلش میخواست به پرورشگاه پناه ببره...دیگه حتی وجود بکهیون هم آرومش نمیکرد چون میدونست دوست عزیزش تا چه حد ناراحت و شکست خوردس.
با قدم های بلند از سالن مدرسه خارج شد و وقتی وارد حیاط شد یهو ایست کرد، علاوه بر اون بقیه بچه هایی که داشتن مثل خودش از مدرسه خارج میشدن هم ایستادن...بارون داشت میبارید اونم چه بارونی...انقدر شدید بود که امکان وقوع سیل رو هم بالا میبرد.
صدای غرغر همه بچه ها به جز کیم جونگین بلند شد.
_آیششششش.
با حرص زمزمه کرد و بدون توجه به بارون به سمت خروجی مدرسه دوید...در هر صورت باید میرفت.
شدت بارون طوری بود که همین پاش رو از مدرسه گذاشت بیرون کاملا خیس شده بود و موهاش چسبیده بود پس کلش.
_دوکیونگسو.
با شنیدن اسمش سر جاش متوقف شد و با دیدن کای ، مثل یه عروسک بی جون تو جاش ایستاد و بهش نگاه کرد که چطور زیر اون بارون داشت به سمتش میدوید...چرا داشت بهش نزدیک میشد؟...چرا؟
قلبش با دیوونگی خودش رو به دیواره سینش میکوبوند و همین باعث میشد تو گلوش بغض بدی جا خوش کنه..اگه گریه میکرد زیر بارون کسی میفهمید؟
"میتونی همیشه اینطور به سمتم بیای؟"
وقتی کای رو به روش قرار گرفت اولین چیزی که به محض برخورد نگاهشون بهم اتفاق افتاد همین فکر بود...فکری که کل ذهن کیونگسو رو پر کرد.
_احمقی؟...چرا تو این بارون درمدی بیرون؟
سرش داد زد و باعث شد بغض پسر کوچکتر بیشتر بشه
_خب کجا باید میرفتم...نمیشه تا ابد که تو مدرسه موند.
کای نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو بین ماشین هایی که جلو مدرسه پارک شده بودن چرخوند و با دیدن پدرش که با چتری که رو سرش گرفته بود داشت براش دست تکون میداد لبخند کمرنگی رو لبش نشست.
_بیا بریم.
مچ ظریف دست کیونگسو رو گرفت و پشت سر خودش به سمت ماشین پدرش کشوند.
شدت بارون انقدر زیاد بود که حالا پدرش داخل ماشین نشسته بود و وقتی بهش رسیدن کای سریع در عقب رو باز کرد و کیونگسو رو برخلاف مقاومتش تقریبا داخل ماشین پرت کرد و بعد خودش رفت و جلو نشست.
_گندش بزنن...کلا خیس شدم.
اولین چیزی که داخل ماشین شد به زبون آورد همین بود.
_خسته نباشی.
پدرش بعد از سری که با تاسف تکون داد گفت و همین باعث شد کای سریع به سمت پدرش برگرده
_پدر این دوستم کیونگسو و کیونگسو اینم پدرم.
_ببخشید که مزاحم شدم.
پسر ریز جثه زیرلب زمزمه کرد و باعث شد آقای کیم با لبخند از آینه جلو بهش نگاه کنه و جوابش رو بده
_این چه حرفیه عزیزم...باهات خوشبختم.
دی او تنها تونست لبخند خجالت زده ای بزنه که البته اونم با حرف بعدی کای کاملا از بین رفت.
_کیونگسو قرار بیاد خونه تا بهم تو درسا کمک کنه.
_اوه...ممنون کیونگسو شی از اینکه به کای ما کمک میکنی.
دهن دی او که برای مخالفت باز شده بود با شنیدن این حرف آقای کیم بسته شد، دیگه واقعا روش نمیشد که چیزی بگه.
"لعنت بهت کیم جونگین"
کولش رو تو بغلش گرفت و شروع به فحش دادن اون عوضی توی دلش کرد.
YOU ARE READING
My Daddy
FanfictionName: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده❌ بکهیون یه منحرف کوچولو🍓 بود و با سیاستش هر چیزی که دلش میخواست رو بدست میاورد! ولی وقتی هوس یا عشق در یک نگاه اتفاق میافته بک میتونه جلو...